۸ شهریور ۱۳۸۹

دعا کنم که چه؟ اصلا مگر خدای منی؟
نگو که منتظر گریه و دعای منی...
چرا دروغ بگویم...دلم گرفته ولی
نه یک غریبه ای امشب،نه آشنای منی...

۲ شهریور ۱۳۸۹

کافیست دو دقیقه از هوش بروی
تا ببینی هیچ‌چیز در این دنیا معطل تو نمی‌ماند
حتا ساعت مچی‌ات هم برایت تره خرد نمی‌کند
و عمرن به احترام نبودنت از کار بیفتد
تو هم بی‌خیال ِ ادب کردن کائنات
آروغ بعد از غذایت را بزن
لبخند گشادت را آویزان کن
یک‌جور در آغوشش بگیر که انگار سال‌هاست جز عاشقیِ او هیچ غلطی نکرده‌ای

۳۰ مرداد ۱۳۸۹

جا می‌ماند آدم یک جایی
بعد هی به پشت سرش نگاه می‌کند، گردن می‌کشد، دید می‌زند خودش را و تمام می‌شود هر لحظه.

۲۹ مرداد ۱۳۸۹

نثاری به سیالیت جان‌های بی قرار

اول دانلود کنید، گوش بدید، گریه کنید حتی، بعد بخونید:

روزی برای «نانی» جان می‌گفتم واژگان که زمانی ما را تسلی می‌دادند ، اکنون موجوداتی خیانتکارند
عادت به حرف زدن نداشت ، هر کلام را با نگاه های متکثرش پاسخ می گفت، آن روزها «بال‌هایش را کنار شاعری جا گذاشته بود»، در دل به من می‌خندید، و من راز را نمی‌دانستم
چرا باز دیوانه‌وار آن‌ها را طلب می‌کنیم؟ و چرا این کنش را هم‌چون سرمشقی به دیگر ابعاد زندگی‌مان نیز می‌گستریم؟ به عشق‌هامان، جدایی‌هامان
واژگان می‌آیند و می‌روند، چیزی را در تو بر می‌انگیزند که نمی‌دانی بوده است یا نه؟! پیشاپیش مرز میان هر چیز را برداشته‌اند، چنان بر تو واقع می‌شوند که اتفاق را از یاد می‌بری، فراموش می‌کنی بوده‌ای یا نه
قسمتی از تو را می‌آورند، قسمتی را با خود می‌برند، و در این استحاله حیرانی توست
که می‌خواهد به صورت شاهدانی نامعلوم دست ساید
معرفتش را فراموش کند
نتی باشد شبیه خنده‌ای کوچک
که در میان هارمونی نت‌ها ویران نباشد
نتی باشد در آرامش یک چیدمان، رو به روی تو
رو به روی تو
در موسیقی شفافیت بیشتری بود، در عطر زنانه شفافیت بیشتری بود
ناامنی کلمات از امنیت نت ها می‌آمد
در ناامنی کلمات زاده می‌شدم، در امنیت نت ها آرام می‌گرفتم
هنگام که شعر فارسی این ترانه را برای «نانی» جان می‌نوشتم، دسته‌ی هم‌سرایان را می‌دیدم که عروس را می‌برند
در مکان ایستاده بودم، نمی‌دانستم، همان دم خود در جدایی به‌سر می‌برم
جدایی‌هایی که از جنس کلمات‌اند، که گویی ما آخرین تن‌هایی هستیم که در پیکرشان هستی می‌یابند، خود اگر ازلی ابدی نباشند.
(+)

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده میکنی با پوست



- عباس صفاری

۲۳ مرداد ۱۳۸۹

خستگی تمام حس‎‌ها را از من بیرون می‌کند، اما دوست داشتنت را نه.

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

قطب هم نیست حتی...

سال ِ به دوازده ماه...چهار ساعت روز داریم...پنج برابر شب...

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

دل ز من بردي و پرسيدي :"كه دل گم كرده‏اي؟!"

چون تو جانان مني، جان بي تو خرم كي شود؟
"نوا" را آواز خوب گفته اند؛ آوازي كه نه شاد است نه غم‏‏گين. وقتي كسي چون استادِ ما آن را بر مي‏گزيند كه عاشقانه بخواند، مي شود آوازِ خوبان؛ آوازي كه هم شاد است و هم غم‏گين!
چون تو در کس ننگری کس با تو هم‏دم کی شود؟
چه كسي بهتر از اين مي تواند مناجات كند؟ چه كسي مي‏تواند اين چنين دل آدم را ببرد به جايي كه هزار مدّاح نمي تواند؟ صدايش روح را پرواز مي دهد به ناكجا
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ایی؟
آري؛ نواي استاد ما در "نوا"، دل مي برد. حرفي است كه از دلش برآمده. آوايش خلاصه احساس و موسيقي است
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود؟
صدايش با فرزند در مي آميزد. دل را مي لرزاند:
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود؟
صدايت مرهم است! دلخستگي ما را در اين عصر تنهايي خوب زايل مي كند. چه كسي است كه صداي تو را بشنود و آرام نگيرد؟
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذره ایی هم خلوت خورشید عالم کی شود؟
"شاعر" هفت شهر عشق را گشته تو هفت شعر صدا را؛ موسيقي را! خدا مي داند چند دهه بايد صبر كرد كه كسي چون تو بيايد؛ اصلا مي آيد؟!!
كسي كه هم خوب بخواند، هم خوب بفهمد. هم هنر داشته باشد هم وجدان، هم عشق
داشته باشد هم عرفان.
هديه اي براي ما! خودت و صدايت.
خدا تو را براي ما نگه دارد



پ.ن: بشنويد ازاین جا

۱۸ مرداد ۱۳۸۹

شب، سکوت، تو.

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

اشكاتو بريز توو زاينده رود

دلم مي خواد كسشر بگم
مدام كسشر بنويسم

بعد بشينم واسه يكي كه منو نميشناسه بخونمشون

همين الانم كه دارم مي نويسم "كسشر" , ناراحتم.
فك ميكنم "كسشر" كلمه ي زشتيه. من از بعد بازي فربد ترسيدم بگم كسشر.بنويسم كسشر.
كي پاسخگوئه؟
يعني هيچ كدوم ازونايي كه گفتن كسشر بده, زشته , الان ميان بگن : عزيزم, بيا سرتو بذار رو شونه م.گريه كن؟ ولي كسشر نگو , ننويس؟
ميان؟
نمي آن ديگه.
شما وقتي حالتون خيلي بده , چيكار ميكنيد؟
من وقتي حالم خيلي بده , ساكت ميشم.بعد يهو ديوونه ميشم.چنگ ميزنم.به در و ديوار.به گردن دوست پسرم. به صورت خودم.
ناخن ميكشم.مثل سگ صدا ميدم.
وقتي حالم بد ميشه گريه ميكنم.با خودي. تو تاكسي. تو خيابون. تو ميدون ونك.ميدون امام حسين.چاراوليعصر.تو كافه.تو خونه. تو ترمينال آرژانتين.تو اتوبوس.تا برسم گريه مي كنم.
تو ترمينال آرژانتين نبايد گريه كني.راننده ها بهت متلك مي گن. شاگرد راننده ها بهت ميگن: خانوم اصفاهان ميري؟ بيا برو اصفاهان گريه ت بن مياد.
وقتي حالت بده نبايد هيچ جا گريه كني. حتي تو بغل خودت.خودت به خودت ميگي: عزيزم پاشو پاشو! اشكات لباسمو خيس كرد.بوي عرق هم ميدي.پاشو!


۱۳ مرداد ۱۳۸۹

یا من انسان نیستم...

تویی که برای اولین بار پی بردی انسان موجودی اجتماعی است...

۱۱ مرداد ۱۳۸۹

دی‌شب، آن‌قدر دوست‌ت داشتم که خوابم نبرد.