۱۰ دی ۱۳۸۹
ضمیرهایغائبچندمشخص
هیچ بعید نیست چیزهای مهم زندگی، مثلاً فکر کردن دربارهء آدمهای اطراف با مقدماتی کاملاً احمقانه و پیشپاافتاده، اتفاق بیفتد. آدم وقتی مینویسند تازه متوجه میشود چقدر بین واقعیت و کلمات دشمنی هست. دارد یادم میرود از چه میخواستم حرف بزنم. مهم نیست. نبود.
بین واقعیت و کلمات دشمنی هست. وقتی دارم فکر میکنم یا میخواهم عمیقاً در حس خاصی فرو بروم، یا اصلاً قبل از، لحظاتی قبلتر از وقتی که هنوز کلمهء سیال توی ذهنم را ننوشتهام، اینجور وقتها آزادم. هرچقدر هم افکارم جزئی باشند و مختص، باز با کلماتی کلی تخیلشان میکنم، سر و کارم با رهایی مادرقحبهایست که مکمل حال خراب و بیحوصلهگیام میشود. حتی وقتهایی که دارم دوست داشتن را فکر میکنم؛ اینقدر شخصی و قوی. معمول است بین اذهان آدمها، که زیاد به خودشان موقع فکر کردن یا زندگی کردن زحمت ندهند. ناخودآگاه شکل زندگی ِ ما، اکتهای زندگی ما حامل چند معنی هستند و چند برداشت. نزدیک یا دور به نزدیکی یا دوریهای ذهن. اما وقتی میخواهم بنویسم باید بدانم این چند جملهء ذهنم را باید در چه کلماتی پیدا کنم. خِر کدام کلمه را بچسبم برای حرف زدن از تو، از دیگران، دنیا، دنیای فراموشکار. حالا من چرا دارم مینویسم و به خودم زحمت میدهم؟ من وقتی مینویسم «دیگر نمیتوانم توی زندگی دو کار را با هم انجام بدهم، هم عاشقی کنم و هم زندگی» من توی این طنز تلخ میفهمم دارم به چی میخندم؟ و گریهام را با زور میخورم؟ بعید میدانم. نمیدانم. این هم کشف من دربارهء کسانی که زیاد میشاشند. نمیدانم. شاید نمیدانم چه کلماتی را انتخاب کردهام. شاید نمیفهمم دارم خطرناک و مفلوک زندگی میکنم.
ترسهای بزرگ و ناکامیهای غمانگیز و چیزهای دیگر، مرا به کلی منصرف کرده از حضور فیزیکیام، از در معرض بودن و ارتباط برقرار کردن و جواب دادن، واکنش نشان دادن به محیط، طبیعت جاندار و بیجانِ عجیبتر از آدمیزاد، به همهچیز. به هر چیزی که به مناسبت بودنم، به بودنم مربوط ميشود. ترسهای من، مرا قدم به قدم دور کردهاند از آنها، کسان و چیزها. بعضی وقتها که ساده و مختصر به خودم آمدهام و دیدهام منصرف شدهام، حیرت میکنم. بعضی وقتها از این ساده مُردن، ماتم میبرد. از حرف نزدن و همیشه قایم بودن و نبودن و این متغییر بودن شخصیتی به نام من. به خودم میگویم چه تفاوتی پس باقی میماند بین من و حیوانهای دیگر ناطق؟ آنهایی که طبق اصل دنیا، فیزیکیاند و دنبال ابراز کردن فیزیکشان و متعلقات دیگرشان هستند؟ چه تفاوتی هست؟ بین من و کسی که من نیست، بین و من کسانی که «با هم معاشرت میکنند؟» آدم خودش میفهمد بعضیوقتها، که خطرناک زندگی میکند. حس میکند این دنیا و خیابانهایش برای او غیر چیزهایی هستند که دیگران... دیگر حالم را به هم میزند این دیگران...این دیگران لعنتی همیشه حرفربطهای نوشتهام را زیاد میکنند و مجبورم میکنند ژورنالیستی بنویسم و اصلن از قصه گفتن بیفتم. لعنت بهشان.
من مینویسم. به همین سختی. تا خلاص شوم از حرف زدن. تا روحی که درونم گرفتار است تا حد مرگ به قناعت برسد و مرا باور کند که دیگران را دوست ندارم. و بعد خب، دیگر چیز بیشتری نخواهد و به من قدرت نبودن و سکوت کردن بدهد. چیز سختی ازش میخواهم؛ مؤیدش همین حال خرابی که همیشه گرفتارشم. و داستانهایی که میبافم برای خودم. مثلاً ردیف مورچههای سیاه روی قسمت شکسته و پوسیدهء کابینت ظرفشویی من را یاد کسی انداخت که بیشتر عمرش را حرف زده، ولی تو میدانی هیچکدام از حرفهای خودش را نزده. روزمرگی میریند به نظریهپردازیهای من. این مورچهها، باقی جاها هم هستند: روی سینک ظرفشویی، روی میز پلاستیکی توی آشپزخانه، روی ظرفهای کثیف یا تمیزی که دیگران شستهاند، روی فلان و فلان و بیشتر جاهای یک خانهء محقر. من را یاد او میاندازد، یاد یک زن. به خودم میگویم زنی اینهمه حرف زده توی زندگیاش، اینهمه اکت داشته، عرق ریخته، جوانیوپیری کرده، بوده و دیده شده و عاقبت باید وقتی میآید توی آشپزخانه ردیف مورچههای مصممی را ببیند که افتادهاند به جان زندگیاش. این بینظمی و پلشتی را ببیند و اعصابش بریزد به هم، با دستمال خیس، عصبی و دلخراش، بیفتد به جان ِ ناقابل مورچهها. به جرم محقر کردن زندگیاش، به جرم مجسم کردن زجری که زندگی پنجاهسالهاش، علیرغم آن همه حرف و جوانیوپیری و اکت و سفید کردن مو، برایش داشته. یا چیزهای ساده دیگری که اگر جای من بود اینجا مینوشت. ولی نیست که بنویسد و خیال هم نمیکند کسی دوست داشته باشد قصهاش را روایت کند.
من اینها را میفهمم. آب چکه میکند از شیرهای فرسودهء ارزانقیمت، و از چند متر دورتر صدای خر و پف آدمیزادان میآید. آنهای خسته از این عمر. عمری که بهشان پاداش نداده و انگار سر ِ کارشان گذاشته. فقط میتوانند برای خلاصیشان بخوابند؟ فقط همینکار را میتوانند بکنند. و منی که شبها بیدارم و با ارواح مذبذب پیری و جوانیکردنها و حرفها و موسفید کردنشان بر میخورم، چیزهایی میشنوم و حرفهایی، نوشتههایی دستگیرم میشود. دیگر اینجور وقتها، آدمها شدهاند قصه؛ و باید برای نوشتنشان یا حتی برای شنیدنشان دقیقترین کلمهها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتنشان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. یاد چیزهای دور و نزدیک افتاد و از خارش گلو، به سبب بغض، باز به یاد چیزها و کسان دورتر و دورتر افتاد و سراغشان را گرفت. آدمهای سیگاری هیچکدامشان آدمهای خوشبختی نیستند. منظورم آنهاییست که از سینهشان صدای سوتی شبیهِ بیخیالی میآید و خر خر ِ خستگی. صدای اول صدای بیخیالی نیست البته، صدای بیحوصلهگیست و صدای دوم همان که نوشتم: خستگی. آدمهای سیگاری هیچوقت خوشبخت نیستند و دیر یا زود میمیرند. دیگر اینجور وقتها، آدمها شدهاند قصه؛ و باید برای نوشتنشان یا حتی برای شنیدنشان دقیقترین کلمهها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتنشان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. باید موقع نوشتن داستان اینجور آدمها زیاد مکث کرد، چه عجلهای داری؟ تو داری کسی را روایت میکنی که جدای ِ حرمت ِ قصه بودنش، قصهایست به غایت غمانگیز و کشدار. ضمیرهای غائبی که حتی صدای خمیازههایشان هم با آدمهای توی فیلم فرق میکند.
بین واقعیت و کلمات دشمنی هست. وقتی دارم فکر میکنم یا میخواهم عمیقاً در حس خاصی فرو بروم، یا اصلاً قبل از، لحظاتی قبلتر از وقتی که هنوز کلمهء سیال توی ذهنم را ننوشتهام، اینجور وقتها آزادم. هرچقدر هم افکارم جزئی باشند و مختص، باز با کلماتی کلی تخیلشان میکنم، سر و کارم با رهایی مادرقحبهایست که مکمل حال خراب و بیحوصلهگیام میشود. حتی وقتهایی که دارم دوست داشتن را فکر میکنم؛ اینقدر شخصی و قوی. معمول است بین اذهان آدمها، که زیاد به خودشان موقع فکر کردن یا زندگی کردن زحمت ندهند. ناخودآگاه شکل زندگی ِ ما، اکتهای زندگی ما حامل چند معنی هستند و چند برداشت. نزدیک یا دور به نزدیکی یا دوریهای ذهن. اما وقتی میخواهم بنویسم باید بدانم این چند جملهء ذهنم را باید در چه کلماتی پیدا کنم. خِر کدام کلمه را بچسبم برای حرف زدن از تو، از دیگران، دنیا، دنیای فراموشکار. حالا من چرا دارم مینویسم و به خودم زحمت میدهم؟ من وقتی مینویسم «دیگر نمیتوانم توی زندگی دو کار را با هم انجام بدهم، هم عاشقی کنم و هم زندگی» من توی این طنز تلخ میفهمم دارم به چی میخندم؟ و گریهام را با زور میخورم؟ بعید میدانم. نمیدانم. این هم کشف من دربارهء کسانی که زیاد میشاشند. نمیدانم. شاید نمیدانم چه کلماتی را انتخاب کردهام. شاید نمیفهمم دارم خطرناک و مفلوک زندگی میکنم.
ترسهای بزرگ و ناکامیهای غمانگیز و چیزهای دیگر، مرا به کلی منصرف کرده از حضور فیزیکیام، از در معرض بودن و ارتباط برقرار کردن و جواب دادن، واکنش نشان دادن به محیط، طبیعت جاندار و بیجانِ عجیبتر از آدمیزاد، به همهچیز. به هر چیزی که به مناسبت بودنم، به بودنم مربوط ميشود. ترسهای من، مرا قدم به قدم دور کردهاند از آنها، کسان و چیزها. بعضی وقتها که ساده و مختصر به خودم آمدهام و دیدهام منصرف شدهام، حیرت میکنم. بعضی وقتها از این ساده مُردن، ماتم میبرد. از حرف نزدن و همیشه قایم بودن و نبودن و این متغییر بودن شخصیتی به نام من. به خودم میگویم چه تفاوتی پس باقی میماند بین من و حیوانهای دیگر ناطق؟ آنهایی که طبق اصل دنیا، فیزیکیاند و دنبال ابراز کردن فیزیکشان و متعلقات دیگرشان هستند؟ چه تفاوتی هست؟ بین من و کسی که من نیست، بین و من کسانی که «با هم معاشرت میکنند؟» آدم خودش میفهمد بعضیوقتها، که خطرناک زندگی میکند. حس میکند این دنیا و خیابانهایش برای او غیر چیزهایی هستند که دیگران... دیگر حالم را به هم میزند این دیگران...این دیگران لعنتی همیشه حرفربطهای نوشتهام را زیاد میکنند و مجبورم میکنند ژورنالیستی بنویسم و اصلن از قصه گفتن بیفتم. لعنت بهشان.
من مینویسم. به همین سختی. تا خلاص شوم از حرف زدن. تا روحی که درونم گرفتار است تا حد مرگ به قناعت برسد و مرا باور کند که دیگران را دوست ندارم. و بعد خب، دیگر چیز بیشتری نخواهد و به من قدرت نبودن و سکوت کردن بدهد. چیز سختی ازش میخواهم؛ مؤیدش همین حال خرابی که همیشه گرفتارشم. و داستانهایی که میبافم برای خودم. مثلاً ردیف مورچههای سیاه روی قسمت شکسته و پوسیدهء کابینت ظرفشویی من را یاد کسی انداخت که بیشتر عمرش را حرف زده، ولی تو میدانی هیچکدام از حرفهای خودش را نزده. روزمرگی میریند به نظریهپردازیهای من. این مورچهها، باقی جاها هم هستند: روی سینک ظرفشویی، روی میز پلاستیکی توی آشپزخانه، روی ظرفهای کثیف یا تمیزی که دیگران شستهاند، روی فلان و فلان و بیشتر جاهای یک خانهء محقر. من را یاد او میاندازد، یاد یک زن. به خودم میگویم زنی اینهمه حرف زده توی زندگیاش، اینهمه اکت داشته، عرق ریخته، جوانیوپیری کرده، بوده و دیده شده و عاقبت باید وقتی میآید توی آشپزخانه ردیف مورچههای مصممی را ببیند که افتادهاند به جان زندگیاش. این بینظمی و پلشتی را ببیند و اعصابش بریزد به هم، با دستمال خیس، عصبی و دلخراش، بیفتد به جان ِ ناقابل مورچهها. به جرم محقر کردن زندگیاش، به جرم مجسم کردن زجری که زندگی پنجاهسالهاش، علیرغم آن همه حرف و جوانیوپیری و اکت و سفید کردن مو، برایش داشته. یا چیزهای ساده دیگری که اگر جای من بود اینجا مینوشت. ولی نیست که بنویسد و خیال هم نمیکند کسی دوست داشته باشد قصهاش را روایت کند.
من اینها را میفهمم. آب چکه میکند از شیرهای فرسودهء ارزانقیمت، و از چند متر دورتر صدای خر و پف آدمیزادان میآید. آنهای خسته از این عمر. عمری که بهشان پاداش نداده و انگار سر ِ کارشان گذاشته. فقط میتوانند برای خلاصیشان بخوابند؟ فقط همینکار را میتوانند بکنند. و منی که شبها بیدارم و با ارواح مذبذب پیری و جوانیکردنها و حرفها و موسفید کردنشان بر میخورم، چیزهایی میشنوم و حرفهایی، نوشتههایی دستگیرم میشود. دیگر اینجور وقتها، آدمها شدهاند قصه؛ و باید برای نوشتنشان یا حتی برای شنیدنشان دقیقترین کلمهها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتنشان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. یاد چیزهای دور و نزدیک افتاد و از خارش گلو، به سبب بغض، باز به یاد چیزها و کسان دورتر و دورتر افتاد و سراغشان را گرفت. آدمهای سیگاری هیچکدامشان آدمهای خوشبختی نیستند. منظورم آنهاییست که از سینهشان صدای سوتی شبیهِ بیخیالی میآید و خر خر ِ خستگی. صدای اول صدای بیخیالی نیست البته، صدای بیحوصلهگیست و صدای دوم همان که نوشتم: خستگی. آدمهای سیگاری هیچوقت خوشبخت نیستند و دیر یا زود میمیرند. دیگر اینجور وقتها، آدمها شدهاند قصه؛ و باید برای نوشتنشان یا حتی برای شنیدنشان دقیقترین کلمهها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتنشان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. باید موقع نوشتن داستان اینجور آدمها زیاد مکث کرد، چه عجلهای داری؟ تو داری کسی را روایت میکنی که جدای ِ حرمت ِ قصه بودنش، قصهایست به غایت غمانگیز و کشدار. ضمیرهای غائبی که حتی صدای خمیازههایشان هم با آدمهای توی فیلم فرق میکند.
اشتراک در:
پستها (Atom)