۲۴ تیر ۱۳۹۰

خستگی

هنوز قدمی از اتوبوس دور نشده بود که اولین قطره‌ی عرق روی پیشانی‌ش ماسید، سنگینی‌ه کیسه‌ی کرخت سربازی روی دوشش محسوس بود، و در آن حال با دیدن اولین دژبان به بند پوتین خود نگاهی انداخت، بسته بود؛ برگه سینه، بسته بود؛ کلاه اما روی سرش نبود. نگران شد و به یاد تقی افتاد که ساعتی قبل هنگام پیاده شدن به شوخی کلاه را از سرش انداخته بود و به احتمال زیاد او که سرگرم تخمه شکستن و خندیدن بود یادش رفته بود آن را از کف اتوبوس بردارد، از آن شوخی‌های همیشگی که اینبار داشت گران تمام می‌شد. کیسه را زمین گذاشت، سرش را بالا آورد و به اطراف نگاهی کرد. ترمینال غرب به جز ته سیگار پر بود از آدم. برگشت به سمت مخالف دژبان‌های مرکز که اصلن روی خوشی نداشت در اولین روز مرخصی پایان دوره به دستشان بی‌افتد. کمی جلوتر اما دروازه‌ای بود به سوی آزادی او؛ ایستگاه تازه تاسیس شده‌ی مترو. با خوشحالی که داشت داخل می‌رفت، یک آن یاد کلاه قدیمی خود افتاد که در ابتدای دوره‌ آموزشی به او داده بودند و وقتی لباس‌های جدید یگان را پوشیده بود آن را داخل کیسه گذاشته بود. یک گوشه ایستاد، کیسه را باز کرد، کلاه را برداشت و نگاهی به آن کرد. رد عرق‌های دو ماهه رنگ یادگاری‌های نوشته‌ی داخلش را برده بود. خودکاری از دکه‌ی روزنامه فروشی مترو گرفت و "لیلا لیلا لیلا، لیلا رو بردن. سیاه چشمون بلند بالا رو بردن" را پررنگ کرد. دقایقی بعد با خیال راحت نشته بود روی صندلی آخر واگن و کیسه‌اش را بغل کرده بود و چشمانش را بسته بود، باز که کرد دست مردی پنجاه ساله و چهارشانه با موهای جوگندمی را روی شانه‌ی خود دید که در آخرین ایستگاه او را از خواب بیدار می‌کرد؛ دقیقن پنج ایستگاه بعد از آنجایی که باید پیاده می‌شد.

۱۷ تیر ۱۳۹۰

یادت باشد
این شب‌ها که نیستی
من خواب تو را می‌بینم.‏

۱۴ تیر ۱۳۹۰

می‌دانید؟
هنوز هستند سال‌هایی که در آن‌ها دو بار پاییز بیاید.