اگر بخوام حسّم رو به طور دقیق شرح بدم، باید بگم که مضوع ازینجا شروع میشه که یه مدّت زیادی حسِّ غالبم عذابِ وجدان بوده. ناراضی بودهم از خودم. و یک جور حسِّ گناهکاری تا تویِ لحظه های عیش و خوشیم راه پیدا کرده بوده. این جریانِ درونیم حالِ به طور کلّی و در شرایط عادیم رو بد میکرده. یعنی مادامی که مضوعی نبوده که ذهنم رو تا حدّ زیادی مشغولِ به خودش کنه و حواسم رو از عذاب وجدانی که داشته ام پرت کنه؛ عذابِ وجدان در من بوده.
بعد حساب کن من، یه آدمی با این تِمِ حسی، یه آدمی میاد تو زندگیم که حس میکردهم فضای ذهنی و کلماتیش نزدیکه به من و مث بقیه رقتانگیز و ترحّمبرانگیز نیست. و گفتن هم نداره که همه چیز همین حس کردنه. زمان که میگذره به خاطر رفتارش و اون کارهایِ خطّ قرمزی که ازش سر نمیزنه، پیشِ من میشه آدمی که من قبولش دارم.
از قضایِ روزگار، من میام از طرفِ این آدم دوست داشته میشم. احساسی که دارم،- جدایِ از این که همه زندگیم میشه رنگ و خوشی و کویر و دریا میبینم،- اینه که من جزوِ اون مواردی هستم که این آدمی که قبولش دارم به نظرش «خوب» و «قشنگ» اومده. و چون من این آدم رو -تکرار میکنم- جدا از دوست داشتن و متوجه بودن و غیره قبول داشته ام، این خوب و قشنگ بودن به چشمِ من جورِ دیگه یی میآد. ینی این حس بهم القا میشه که واقعن یه چیزی هست. این دوست داشته شدن و خوب و قشنگ تلقی شدن نه اون دوست داشته شدن و خوب و قشنگ تلقی شدنا.
اتفاقی که میفته اینه که در من حسّ خوب بودن جایِ بد بودن و زشت بودن و عذابِ وجدان داشتن رو تا حدّ زیادی میگیره و من حسّ خوبی در مورد خودم پیدا میکنم. متعاقبن به طورِ مثال اگر یک روزی موهام بوی شامپو بده و نرم باشه یا خوب ساز بزنم یا لباسای قشنگی پوشیده باشم یا یک کیلو لاغر شده باشم میتونم با خیال راحت از خودم و زندگیم لذت ببرم. بدون اینکه تو چشمم بزنه که چقدر زشت و ناقصم. واضحه که این مقوله برای من که پرِ اون حسای گناهکاری و غیره و ذلک بودهم یک دنیا میشه.
سرتو درد نیارم. خلاصه ی کلام اینکه وقتی میبینم طرف خیلی براش فرق نمیکنه کی و دوست داشته باشه و اون دقت و ظرافتی که من فکر میکردم داره رو نداره و ممکنه هرچیزی/ هرکسی به نظرش خوب و قشنگ بیاد و قابل ستایش؛ اون وخته که صد دنیا رو سرم خراب میشه حس میکنم از ارتفاعِ بلندی پرت شدهم به خودم میگم این همه سال پشتِ کی نماز میخوندهم؟ و حس میکنم که هرگز خوب و قشنگ نبودهم و هیچ ظرافتی در کار نبوده و از سرِ اتفاق بوده که من ستایش شدم و من همون هرچیزی/ هرکسی ام که میتونسته هر کس دیگه ای باشه و من بودم و هیچ قشنگی و خوبی یی در کار نبوده، هیعچ.
[خجالتزدهم و احساسِ حقارت و فریبخوردگی میکنم و نمیدونم که چه طور اونهمه حسِ خوبِ واهی که داشتم رو در خودم ماسمالی کنم.]