۱۰ دی ۱۳۸۹

حضوری‌نه‌به‌قاعده‌امابه‌قامت‌یک‌شعر

حذف شد.

ضمیر‌های‌غائب‌چندم‌شخص

هیچ بعید نیست چیزهای مهم زندگی، مثلاً فکر کردن دربارهء آدم‌های اطراف با مقدماتی کاملاً احمقانه و پیش‌پاافتاده، اتفاق بیفتد. آدم وقتی می‌نویسند تازه متوجه می‌شود چقدر بین واقعیت و کلمات دشمنی هست. دارد یادم می‌رود از چه می‌خواستم حرف بزنم. مهم نیست. نبود.
بین واقعیت و کلمات دشمنی هست. وقتی دارم فکر می‌کنم یا می‌خواهم عمیقاً در حس خاصی فرو بروم، یا اصلاً قبل از، لحظاتی قبل‌تر از وقتی که هنوز کلمه‌ء سیال توی ذهنم را ننوشته‌ام، این‌جور وقت‌ها آزادم. هرچقدر هم افکارم جزئی باشند و مختص، باز با کلماتی کلی تخیل‌شان می‌کنم، سر و کارم با رهایی مادرقحبه‌ای‌ست که مکمل حال خراب و بی‌حوصله‌گی‌ام می‌شود. حتی وقت‌هایی که دارم دوست داشتن را فکر می‌کنم؛ این‌قدر شخصی و قوی. معمول است بین اذهان آدم‌ها، که زیاد به خودشان موقع فکر کردن یا زندگی کردن زحمت ندهند. ناخودآگاه شکل زندگی ِ ما، اکت‌های زندگی ما حامل چند معنی هستند و چند برداشت. نزدیک یا دور به نزدیکی یا دوری‌های ذهن. اما وقتی می‌خواهم بنویسم باید بدانم این چند جملهء ذهنم را باید در چه کلماتی پیدا کنم. خِر کدام کلمه را بچسبم برای حرف زدن‌ از تو، از دیگران، دنیا، دنیای فراموش‌کار. حالا من چرا دارم می‌نویسم و به خودم زحمت می‌دهم؟ من وقتی می‌نویسم «دیگر نمی‌توانم توی زندگی دو‌ کار را با هم انجام بدهم، هم عاشقی کنم و هم زندگی» من توی این طنز تلخ می‌فهمم دارم به چی می‌خندم؟ و گریه‌ام را با زور می‌خورم؟ بعید می‌دانم. نمی‌دانم. این هم کشف من درباره‌ء کسانی که زیاد می‌شاشند. نمی‌دانم. شاید نمی‌دانم چه کلماتی را انتخاب کرده‌ام. شاید نمی‌فهمم دارم خطرناک و مفلوک زندگی می‌کنم.
ترس‌های بزرگ و ناکامی‌های غم‌انگیز و چیزهای دیگر، مرا به کلی منصرف کرده از حضور فیزیکی‌ام، از در معرض بودن و ارتباط برقرار کردن و جواب دادن، واکنش نشان دادن به محیط، طبیعت جان‌دار و بی‌جانِ عجیب‌تر از آدمیزاد، به همه‌چیز. به هر چیزی که به مناسبت بودنم، به بودنم مربوط مي‌شود. ترس‌های من، مرا قدم به قدم دور کرده‌اند از آن‌ها، کسان و چیزها. بعضی وقت‌ها که ساده و مختصر به خودم آمده‌ام و دید‌ه‌ام منصرف شده‌ام، حیرت می‌کنم. بعضی وقت‌ها از این ساده مُردن، ماتم می‌برد. از حرف‌ نزدن و همیشه قایم بودن و نبودن و این متغییر بودن شخصیتی به نام من. به خودم می‌گویم چه تفاوتی پس باقی‌ می‌ماند بین من و حیوان‌های دیگر ناطق؟ آنهایی که طبق اصل دنیا، فیزیکی‌اند و دنبال ابراز کردن فیزیک‌شان و متعلقات‌ دیگر‌شان هستند؟ چه تفاوتی هست؟ بین من و کسی که من نیست، بین و من کسانی که «با هم معاشرت می‌کنند؟» آدم خودش می‌فهمد بعضی‌وقت‌ها، که خطرناک زندگی می‌کند. حس می‌کند این دنیا و خیابان‌هایش برای او غیر چیزهایی هستند که دیگران... دیگر حالم را به هم می‌زند این دیگران...این دیگران لعنتی همیشه حرف‌‌ربط‌های نوشته‌‌ام را زیاد می‌کنند و مجبورم می‌کنند ژورنالیستی بنویسم و اصلن از قصه گفتن بیفتم. لعنت به‌شان.
من می‌نویسم. به همین سختی. تا خلاص شوم از حرف زدن. تا روحی که درونم گرفتار است تا حد مرگ به قناعت برسد و مرا باور کند که دیگران را دوست ندارم. و بعد خب، دیگر چیز بیشتری نخواهد و به من قدرت نبودن و سکوت کردن بدهد. چیز سختی ازش می‌خواهم؛ مؤیدش همین حال خرابی که همیشه گرفتارشم. و داستان‌هایی که می‌بافم برای خودم. مثلاً ردیف مورچه‌های سیاه روی قسمت شکسته و پوسیده‌ء کابینت ظرف‌شویی من را یاد کسی انداخت که بیشتر عمرش را حرف زده، ولی تو می‌دانی هیچ‌کدام از حرف‌های خودش را نزده. روزمرگی می‌ریند به نظریه‌پردازی‌های من. این مورچه‌ها، باقی جاها هم هستند: روی سینک ظرف‌شویی، روی میز پلاستیکی توی آشپزخانه، روی ظرف‌های کثیف یا تمیزی که دیگران شسته‌اند، روی فلان و فلان و بیشتر جاهای یک خانهء محقر. من را یاد او می‌اندازد، یاد یک زن. به خودم می‌گویم زنی این‌همه حرف زده توی زندگی‌اش، این‌همه اکت داشته، عرق ریخته، جوانی‌وپیری کرده، بوده و دیده شده و عاقبت باید وقتی می‌‌آید توی آشپزخانه ردیف مورچه‌های مصممی را ببیند که افتاده‌اند به جان زندگی‌اش. این بی‌نظمی و پلشتی را ببیند و اعصابش بریزد به هم، با دستمال خیس، عصبی و دل‌خراش، بیفتد به جان ِ ناقابل مورچه‌ها. به جرم محقر کردن زندگی‌اش، به جرم مجسم کردن زجری که زندگی پنجاه‌ساله‌اش، علی‌رغم آن همه حرف و جوانی‌وپیری و اکت و سفید کردن مو، برایش داشته. یا چیزهای ساده‌ دیگری که اگر جای من بود اینجا می‌نوشت. ولی نیست که بنویسد و خیال هم نمی‌کند کسی دوست داشته باشد قصه‌اش را روایت کند.
من این‌ها را می‌فهمم. آب چکه می‌کند از شیرهای فرسوده‌ء ارزان‌قیمت، و از چند متر دورتر صدای خر و پف آدمیزادان می‌‌آید. آنهای خسته از این عمر. عمری که به‌شان پاداش نداده و انگار سر ِ کارشان گذاشته. فقط می‌توانند برای خلاصی‌شان بخوابند؟ فقط همین‌کار را می‌توانند بکنند. و منی که شب‌ها بیدارم و با ارواح مذبذب پیری و جوانی‌کردن‌ها و حرف‌ها و موسفید کردن‌شان بر می‌خورم، چیزهایی می‌شنوم و حرف‌هایی، نوشته‌هایی دستگیرم می‌شود. دیگر این‌جور وقت‌ها،‌ آدم‌ها شده‌اند قصه؛ و باید برای نوشتن‌شان یا حتی برای شنیدن‌شان دقیق‌ترین کلمه‌ها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتن‌شان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. یاد چیزهای دور و نزدیک افتاد و از خارش گلو،‌ به سبب بغض، باز به یاد چیزها و کسان دور‌تر و دورتر افتاد و سراغ‌شان را گرفت. آدمهای سیگاری هیچ‌کدام‌شان آدمهای خوشبختی نیستند. منظورم آنهایی‌ست که از سینه‌شان صدای سوتی شبیه‌ِ بی‌خیالی می‌آید و خر خر ِ خستگی. صدای اول صدای بی‌خیالی نیست البته، صدای بی‌حوصله‌گی‌ست و صدای دوم همان که نوشتم: خستگی. آدم‌های سیگاری هیچ‌وقت خوش‌بخت‌ نیستند و دیر یا زود می‌میرند. دیگر این‌جور وقت‌ها،‌ آدم‌ها شده‌اند قصه؛ و باید برای نوشتن‌شان یا حتی برای شنیدن‌شان دقیق‌ترین کلمه‌ها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتن‌شان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. باید موقع نوشتن داستان این‌جور آدم‌ها زیاد مکث کرد، چه عجله‌ای داری؟ تو داری کسی را روایت می‌کنی که جدای ِ حرمت ِ قصه بودنش، قصه‌ای‌ست به غایت غم‌انگیز و کش‌دار. ضمیرهای غائبی که حتی صدای خمیازه‌های‌شان هم با آدم‌های توی فیلم‌ فرق می‌کند.

۲۷ آبان ۱۳۸۹

حالا یه موقعیت ... تك به تك با دروازه‌بان ... ضربه رو می‌زنه ... و گـــُـُـُـُـُـُـُــل

فرقی نداشت صبح باشه، عصر باشه و یا شب. همیشه انگار اون آفتاب لعنتی مثل یه گولۀ مذاب همه چیز رو نشونه رفته تا آب كنه. چمن تاب برمی‌داشت و خط‌های سفیدش می‌رقصیدند. بازیكن‌ها انگار از زیر دوش آب بیرون اومدند. داور وقتی در سوتش می‌دمید شبیه یك اژدها می‌شد كه از دهنش آتیش می‌باره. با این همه، هر هفته بازی‌ها سر ساعت برگزار می‌شد. جمعیت روی سكوهای سیمانی پیچ و تاب می‌خوردند و فریاد می‌كشیدند و فحش می‌دادند. مثل همین الان. جمعیت خسته شده بود و طلب گل می‌كرد. وسط زمین ایستاده بود و نفس‌نفس زنان نگاهی به خط دفاع حریف كرد كه مثل یك دیوار گوشتی بود. كمی به سمت دروازۀ تیمش نزدیك شد و توپ رو ـ تقریبا به زور ـ از زیر پای یكی از مدافعانش درآورد. مدافع حتی نای اعتراض هم نداشت. جمعیت شروع كرد به «هو» كردن. توجه‌ای نكرد. می‌دونست وقتی به دروازۀ حریف نزدیك بشه این «هو» تبدیل می‌شه به «هورا». دو تا از بازیكن‌های حریف رو مثل آب خوردن جا گذاشت. جمعیت پیچ خورد به سمت دروازۀ حریف. فریاد مربی‌اش بلند بود " پاس بده ... پاس بده تو عمق ". باز هم توجهی نكرد. اگه بنا بود با پاسكاری گل می‌زدن تا الان پنج ـ هیچ جلو بودن. پروژكتورهای نیمه‌خراب ورزشگاه فقط سمت دروازۀ خودشون رو روشن می‌كرد. انگار با توپ داشت می‌رفت به سمت یه غار تاریك. حالا دیگه فریاد همبازی‌هاش هم دراومده بود " اینجا ... بده تو عمق ... اینور ... بیا ". توپ اما، انگار به پایش چسبیده بود. بدنش رو به یك سمت كشید و توپ رو به سمت دیگه انداخت. با همین یه حركت دو تا دیگه از اون دیوار گوشتی رو كم كرد. عاشق این‌جور بازیگوشی‌ها بود. البته كه مربی ممنوع كرده بود. اما الان فرق می‌كرد. این آخرین بازی‌اش بود. آخرین باری كه پاش به توپ می‌خورد. حالا دیگه جمعیت روی سر و كلۀ هم ریخته بودند و منتظر گل بودن. عربده‌های «تیفوسی‌ها» بیشتر از بقیه به گوش می‌رسید. با بالاتنۀ برهنه و تنی پر از خالكوبی، با یك قوطی آبجو در یك دست و یك پرچم در دست دیگه. دو تا از هم‌تیمی‌ها از گوش چپ و راست زدند به عمق محوطه جریمه. جلوش، انگار كه موسی عصاش رو به آب زده باشه، یهو شكاف برداشت و باز شد. یكی از هم‌تیمی‌ها بدون پوشش جلوی دروازه منتظر بود. اما باز هم پاس نداد. دیگه صدای مربی‌اش هم خفه شده بود. لبۀ كلاهش رو به دندون گرفته بود و گاز می‌گرفت. همۀ نیمكت، نیم‌خیز بودن. با یه تنۀ محكم آخرین مدافع رو هم جا گذاشت و با دروازه‌بان تك به تك شد. پسرك نفسش رو حبس كرده بود و منتظر بود. نگاهش كه كرد خندید. پسرك نفهمید چرا می‌خنده و گیج شد. همین كافی بود تا دریبل بخورد. حالا خودش مانده بود و دروازۀ خالی. دروازۀ افتخار. جشن و سرور. مستی و شادی. تمام می‌شد. فراموش می‌شد. نفسش بالا نمی‌اومد. عرق چاله‌ها و چین و چروك‌های صورتش رو پر كرده بود. جمعیت ساكت شد. خفه شد. محو شد. سكوهای سیمانی خالی شد. قلبش تیر كشید. مچاله شد و ضربانش دو برابر شد.

"هی ... "

توپ رو همان‌جا، در دو متری دروازۀ خالی ول كرد. به زحمت و خرخركنان برگشت و رفت سمت رختكن. چراغ‌های پروژكتور یكی یكی خاموش شد. هیكل چاق و كوتولۀ نگهبان ورزشگاه، از نزدیك محوطۀ جریمۀ خودشون با چراغ قوه‌ای در دست نزدیك می‌شد.

" هی پیری ... دوباره كه سر و كله‌ات پیدا شد اینجا؟ "

پیراهن كهنه‌اش رو كشید روی صورتش و با دو تا دستش گوش‌هاش رو پوشوند تا نشنوه.

۲۶ آبان ۱۳۸۹

حاجی به شوق کدام کعبه قربانی کردی؟

به کوه می گویم: "تو را می خواهم"، جواب می دهد: من هم!
به دریا می گویم: "تو را می خواهم"، جواب می دهد: من هم!
در خواب می گویم: "تو را می خواهم"، جواب می شنوم: من هم!
اگر یک روز به خدا بگویم: "تو را می خواهم"، زبانم لال، چه جواب خواهد داد؟

- آتش بدون دود، نادر ابراهیمی

۶ آبان ۱۳۸۹

احساسات (2)

حس طغيان،
شورش
عصيان.

قطعه ي ضربي در "دشتي"
محمّدرضا لطفي

۴ آبان ۱۳۸۹

مثل پرنده‌ی حشره‌خوار که روی بدن کرگدن زندگی می‌کند

چه می‌دونستم چاووشی کیه... نشنیده بودم «طاقت بیار و مرد باش». شاید هم از اول به جا اذون تو گوش‌م خونده بودن. حالا اگه بگم طاقت ندارم به خودم رکب زدم. به این مرام تخمی‌م. چرا بپیچونم؟ دلم می‌خواد یکی بیاد دنبالم. «دنبال اومدن» مهمه. یعنی از یه جایی بیای بیرون ببینی یکی اومده دنبالت. حالا بهونه‌ش هر چی می‌خواد باشه. «شبه تاریکه، ماشین گیر نمی‌آد» «دیر وقت جای زن تو خیابون نیس» « مسیرم از اون‌جا رد می‌شه» « پات درد می‌کنه» «ماشین دستم‌ه پنج دقیقه‌س» ... . تو دانشگاه ، تو مدرسه، سرکار... حالا می‌خواد هر جا باشه. دنبال اومدن یعنی یکی می‌خواد یه حالی به‌ت بده. می‌خواد ننه بابات باشن، می‌خواد شوهرت داداش‌ت دایی‌ت عموت... تیریپ بی‌کسی و بدبختی برنمی‌دارم. قضیه این‌جاست که افت داشته واسه‌م یکی رو تو دردسر بندازم. به خودم می‌گفتم «مرد باش» «روپات واسّا». حالا یه کم زانوهام می‌لرزه. باکی نیست. می‌تونم بگم من کسی هستم که هیچ وقت هیچکی دنبالش نرفته و می‌دونه که خیلی تخمی تخمی داره سرپوش می‌ذاره رو یه میل، یه تمنا. به هر کی هم بگه می‌گن« هوووم» تو دلشون هم می‌گن« این عجب کسخل بدبختی‌ه واسه چه چیزایی داره با خودش حال می‌کنه. تابلوئه که داره آتیش می‌گیره» همه همه چیز رو می‌دونیم. هیچ کدوم به روی هم نمی‌آریم. اونا می‌ذارن من با خیال  خودم الکی خوش باشم. منم سوت می‌زنم که مثلا نمی‌فهمم که شما همه فهمیدین. بذار همین جوری باشه چون قرار نیست چیزی عوض بشه.

۳۰ مهر ۱۳۸۹

احساسات (1)

شنيدن اين قطعه حس كسي را به من مي دهد كه ده بيست سال گم و گور بوده(مثلا رفته جنگ يا چيزي شبيه به آن) و حالا برگشته و مي خواهد معشوقش را ببيند؛ زير يك درخت خزان زده.


بداهه نوازي "نوا"
داريوش طلايي

۱۶ مهر ۱۳۸۹

استعداد حفظ خاطرات خيلي قديمي

در بعضي افراد اين استعداد طوري ست كه مي شود گفت فقط تولدشان را به ياد نمي‌آورند.

ناتالي ساروت

۱۲ مهر ۱۳۸۹


آقای دکتر
من قلبم را پرت کرده ام
زیر پای ماشین‌هایی که از بزرگراه می‌گذرند
یک تاکسی خالی
درست روی دریچه قلبم ترمز کرده
یک قلب دست دوم برایم سراغ داری؟

آقای دکتر
من چشمهایم را پاشیده‌ام توی رودخانه‌ای
که پر از لنگه کفش و بطری نوشابه است
الان میوه‌های گندیده هم با آب می‌رسند
یک جفت چشم دست دوم برایم سراغ داری؟

آقای دکتر
من دست‌هایم را گره زده‌ام
به میله‌های یک اتوبوس
حالا مسیر اتوبوس را فراموش کرده‌ام
دست‌های دست دوم، برایم سراغ داری؟

آقای دکتر
شعرم همین‌جا تمام شد
می‌خواهم روحم را پیش از این‌که پشت چراغ قرمز مسموم شود
پیش از این‌که توی جوب بیفتد
با یک کتاب شعر، چند قطره باران و یک لیوان شربت نعناع معامله کنم
یک مشتری خوب برای یک روح دست دوم سراغ داری؟

۲ مهر ۱۳۸۹


  اگر بخوام حسّم رو به طور دقیق شرح بدم، باید بگم که مضوع ازینجا شروع می‌شه که یه مدّت زیادی حسِّ غالبم عذابِ وجدان بوده. ناراضی بوده‌م از خودم. و یک جور حسِّ گناهکاری تا تویِ لحظه های عیش و خوشی‌م راه پیدا کرده بوده. این جریانِ درونی‌م حالِ به طور کلّی و در شرایط عادی‌م رو بد می‌کرده. یعنی مادامی که مضوعی نبوده که ذهنم رو تا حدّ زیادی مشغولِ به خودش کنه و حواسم رو از عذاب وجدانی که داشته ام پرت کنه؛ عذابِ وجدان در من بوده.

  بعد حساب کن من، یه آدمی با این تِمِ حسی، یه آدمی میاد تو زندگی‌م که حس می‌کرده‌م فضای ذهنی و کلماتی‌ش نزدیکه به من و مث بقیه رقت‌انگیز و ترحّم‌برانگیز نیست. و گفتن هم نداره که همه چیز همین حس کردنه. زمان که می‌گذره به خاطر رفتارش و اون کارهایِ خطّ قرمزی که ازش سر نمی‌زنه، پیشِ من می‌شه آدمی که من قبولش دارم.

  از قضایِ روزگار، من میام از طرفِ این آدم دوست داشته می‌شم. احساسی که دارم،- جدایِ از این که همه زندگی‌م می‌شه رنگ و خوشی و کویر و دریا می‌بینم،- اینه که من جزوِ اون مواردی هستم که این آدمی که قبولش دارم به نظرش «خوب» و «قشنگ» اومده. و چون من این آدم رو -تکرار می‌کنم- جدا از دوست داشتن و متوجه بودن و غیره قبول داشته‌ ام، این خوب و قشنگ بودن به چشمِ من جورِ دیگه یی می‌آد. ینی این حس بهم القا می‌شه که واقعن یه چیزی هست. این دوست داشته شدن و خوب و قشنگ تلقی شدن نه اون دوست داشته شدن و خوب و قشنگ تلقی شدنا.

  اتفاقی که میفته اینه که در من حسّ خوب بودن جایِ بد بودن و زشت بودن و عذابِ وجدان داشتن رو تا حدّ زیادی می‌گیره و من حسّ خوبی در مورد خودم پیدا می‌کنم. متعاقبن به طورِ مثال اگر یک روزی موهام بوی شامپو بده و نرم باشه یا خوب ساز بزنم یا لباسای قشنگی پوشیده باشم یا یک کیلو لاغر شده باشم می‏تونم با خیال راحت از خودم و زندگی‌م لذت ببرم. بدون اینکه تو چشمم بزنه که چقدر زشت و ناقصم. واضحه که این مقوله برای من که پرِ اون حسای گناه‌کاری و غیره و ذلک بوده‌م یک دنیا می‌شه.

  سرتو درد نیارم. خلاصه ی کلام اینکه وقتی می‌بینم طرف خیلی براش فرق نمی‌کنه کی و دوست داشته باشه و اون دقت و ظرافتی که من فکر می‌کردم داره رو نداره و ممکنه هرچیزی/ هرکسی به نظرش خوب و قشنگ بیاد و قابل ستایش؛ اون وخته که صد دنیا رو سرم خراب می‌شه حس می‌کنم از ارتفاعِ بلندی پرت شده‌م به خودم می‌گم این همه سال پشتِ کی نماز می‌خونده‌م؟ و حس می‌کنم که هرگز خوب و قشنگ نبوده‌م و هیچ ظرافتی در کار نبوده و از سرِ اتفاق بوده که من ستایش شدم و من همون هرچیزی/ هرکسی ام که می‌تونسته هر کس دیگه ای باشه و من بودم و هیچ قشنگی و خوبی یی در کار نبوده، هیعچ.

  [خجالت‌زده‌م و احساسِ حقارت و فریب‌خوردگی می‌کنم و نمی‌دونم که چه طور اون‌همه حسِ خوبِ واهی که داشتم رو در خودم ماسمالی کنم.]



۳۰ شهریور ۱۳۸۹

حادثه ای ست امان خواهی از چشم های فاجعه خیزت
مثل دیدار دور از انتظار یك آشنای قدیمی
در ازدحام خیابان شهری غریب
سنگ قبرها نیز
گاهی غافلگیرمان میكنند...


عباس صفاری - کبریت خیس

۱۳ شهریور ۱۳۸۹

ابوعطا

"ابوعطا" حرفش را بي‏پرده مي‏زند. اگر عشقي در ميان باشد، بي‏پروا از آن سخن مي‏گويد. مي‏گويند لوطيان در كوچه و بازار ابوعطا مي‏خوانده‏‏اند. گويي زبان مردمِ عامّي است. در آن، از شكوه چهارگاه خبري نيست؛ لوندي و سرخوشي ماهور، فلسفه‏بافي همايون، غم‏انگيزي دشتي، ناله‏ي افشاري و يا تقدّس راست در آن جايي ندارد، خودش است، بي هيچ پيرايه‏اي. حرف دلش را مي‏زند. گويي در طول اين چند سده كه از پيدايش موسيقي ما مي‏گذرد، كسي سعي نكرده حرف‏هاي آن‏چناني با آن بزند. گذاشته‏اند همين‏طور ساده بماند.

درآمد ابوعطا

محمّدرضا لطفي

سايه روشن
درآمد ابوعطا
داريوش طلايي

درآمد ابوعطا
چهارمضراب ابوعطا
محمّدرضا شجريان+حسين عليزاده

۸ شهریور ۱۳۸۹

دعا کنم که چه؟ اصلا مگر خدای منی؟
نگو که منتظر گریه و دعای منی...
چرا دروغ بگویم...دلم گرفته ولی
نه یک غریبه ای امشب،نه آشنای منی...

۲ شهریور ۱۳۸۹

کافیست دو دقیقه از هوش بروی
تا ببینی هیچ‌چیز در این دنیا معطل تو نمی‌ماند
حتا ساعت مچی‌ات هم برایت تره خرد نمی‌کند
و عمرن به احترام نبودنت از کار بیفتد
تو هم بی‌خیال ِ ادب کردن کائنات
آروغ بعد از غذایت را بزن
لبخند گشادت را آویزان کن
یک‌جور در آغوشش بگیر که انگار سال‌هاست جز عاشقیِ او هیچ غلطی نکرده‌ای

۳۰ مرداد ۱۳۸۹

جا می‌ماند آدم یک جایی
بعد هی به پشت سرش نگاه می‌کند، گردن می‌کشد، دید می‌زند خودش را و تمام می‌شود هر لحظه.

۲۹ مرداد ۱۳۸۹

نثاری به سیالیت جان‌های بی قرار

اول دانلود کنید، گوش بدید، گریه کنید حتی، بعد بخونید:

روزی برای «نانی» جان می‌گفتم واژگان که زمانی ما را تسلی می‌دادند ، اکنون موجوداتی خیانتکارند
عادت به حرف زدن نداشت ، هر کلام را با نگاه های متکثرش پاسخ می گفت، آن روزها «بال‌هایش را کنار شاعری جا گذاشته بود»، در دل به من می‌خندید، و من راز را نمی‌دانستم
چرا باز دیوانه‌وار آن‌ها را طلب می‌کنیم؟ و چرا این کنش را هم‌چون سرمشقی به دیگر ابعاد زندگی‌مان نیز می‌گستریم؟ به عشق‌هامان، جدایی‌هامان
واژگان می‌آیند و می‌روند، چیزی را در تو بر می‌انگیزند که نمی‌دانی بوده است یا نه؟! پیشاپیش مرز میان هر چیز را برداشته‌اند، چنان بر تو واقع می‌شوند که اتفاق را از یاد می‌بری، فراموش می‌کنی بوده‌ای یا نه
قسمتی از تو را می‌آورند، قسمتی را با خود می‌برند، و در این استحاله حیرانی توست
که می‌خواهد به صورت شاهدانی نامعلوم دست ساید
معرفتش را فراموش کند
نتی باشد شبیه خنده‌ای کوچک
که در میان هارمونی نت‌ها ویران نباشد
نتی باشد در آرامش یک چیدمان، رو به روی تو
رو به روی تو
در موسیقی شفافیت بیشتری بود، در عطر زنانه شفافیت بیشتری بود
ناامنی کلمات از امنیت نت ها می‌آمد
در ناامنی کلمات زاده می‌شدم، در امنیت نت ها آرام می‌گرفتم
هنگام که شعر فارسی این ترانه را برای «نانی» جان می‌نوشتم، دسته‌ی هم‌سرایان را می‌دیدم که عروس را می‌برند
در مکان ایستاده بودم، نمی‌دانستم، همان دم خود در جدایی به‌سر می‌برم
جدایی‌هایی که از جنس کلمات‌اند، که گویی ما آخرین تن‌هایی هستیم که در پیکرشان هستی می‌یابند، خود اگر ازلی ابدی نباشند.
(+)

۲۵ مرداد ۱۳۸۹

پیاز را من رنده می کنم
که چشمه ی اشکم خشک نشود
سیب زمینی ها را تو پوست بکن
که شعبده میکنی با پوست



- عباس صفاری

۲۳ مرداد ۱۳۸۹

خستگی تمام حس‎‌ها را از من بیرون می‌کند، اما دوست داشتنت را نه.

۲۲ مرداد ۱۳۸۹

قطب هم نیست حتی...

سال ِ به دوازده ماه...چهار ساعت روز داریم...پنج برابر شب...

۲۱ مرداد ۱۳۸۹

دل ز من بردي و پرسيدي :"كه دل گم كرده‏اي؟!"

چون تو جانان مني، جان بي تو خرم كي شود؟
"نوا" را آواز خوب گفته اند؛ آوازي كه نه شاد است نه غم‏‏گين. وقتي كسي چون استادِ ما آن را بر مي‏گزيند كه عاشقانه بخواند، مي شود آوازِ خوبان؛ آوازي كه هم شاد است و هم غم‏گين!
چون تو در کس ننگری کس با تو هم‏دم کی شود؟
چه كسي بهتر از اين مي تواند مناجات كند؟ چه كسي مي‏تواند اين چنين دل آدم را ببرد به جايي كه هزار مدّاح نمي تواند؟ صدايش روح را پرواز مي دهد به ناكجا
دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده ایی؟
آري؛ نواي استاد ما در "نوا"، دل مي برد. حرفي است كه از دلش برآمده. آوايش خلاصه احساس و موسيقي است
غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در درنیایی از دلم غم کی شود؟
صدايش با فرزند در مي آميزد. دل را مي لرزاند:
چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دلخستگی زایل به مرهم کی شود؟
صدايت مرهم است! دلخستگي ما را در اين عصر تنهايي خوب زايل مي كند. چه كسي است كه صداي تو را بشنود و آرام نگيرد؟
خلوتی می بایدم با تو زهی کار کمال
ذره ایی هم خلوت خورشید عالم کی شود؟
"شاعر" هفت شهر عشق را گشته تو هفت شعر صدا را؛ موسيقي را! خدا مي داند چند دهه بايد صبر كرد كه كسي چون تو بيايد؛ اصلا مي آيد؟!!
كسي كه هم خوب بخواند، هم خوب بفهمد. هم هنر داشته باشد هم وجدان، هم عشق
داشته باشد هم عرفان.
هديه اي براي ما! خودت و صدايت.
خدا تو را براي ما نگه دارد



پ.ن: بشنويد ازاین جا

۱۸ مرداد ۱۳۸۹

شب، سکوت، تو.

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

اشكاتو بريز توو زاينده رود

دلم مي خواد كسشر بگم
مدام كسشر بنويسم

بعد بشينم واسه يكي كه منو نميشناسه بخونمشون

همين الانم كه دارم مي نويسم "كسشر" , ناراحتم.
فك ميكنم "كسشر" كلمه ي زشتيه. من از بعد بازي فربد ترسيدم بگم كسشر.بنويسم كسشر.
كي پاسخگوئه؟
يعني هيچ كدوم ازونايي كه گفتن كسشر بده, زشته , الان ميان بگن : عزيزم, بيا سرتو بذار رو شونه م.گريه كن؟ ولي كسشر نگو , ننويس؟
ميان؟
نمي آن ديگه.
شما وقتي حالتون خيلي بده , چيكار ميكنيد؟
من وقتي حالم خيلي بده , ساكت ميشم.بعد يهو ديوونه ميشم.چنگ ميزنم.به در و ديوار.به گردن دوست پسرم. به صورت خودم.
ناخن ميكشم.مثل سگ صدا ميدم.
وقتي حالم بد ميشه گريه ميكنم.با خودي. تو تاكسي. تو خيابون. تو ميدون ونك.ميدون امام حسين.چاراوليعصر.تو كافه.تو خونه. تو ترمينال آرژانتين.تو اتوبوس.تا برسم گريه مي كنم.
تو ترمينال آرژانتين نبايد گريه كني.راننده ها بهت متلك مي گن. شاگرد راننده ها بهت ميگن: خانوم اصفاهان ميري؟ بيا برو اصفاهان گريه ت بن مياد.
وقتي حالت بده نبايد هيچ جا گريه كني. حتي تو بغل خودت.خودت به خودت ميگي: عزيزم پاشو پاشو! اشكات لباسمو خيس كرد.بوي عرق هم ميدي.پاشو!


۱۳ مرداد ۱۳۸۹

یا من انسان نیستم...

تویی که برای اولین بار پی بردی انسان موجودی اجتماعی است...

۱۱ مرداد ۱۳۸۹

دی‌شب، آن‌قدر دوست‌ت داشتم که خوابم نبرد.

۶ مرداد ۱۳۸۹

تعجب نمی‌کنم
اگر انگشت‌هایت بند کفش‌های تو را
در پاگرد خانه‌ات که می‌بندند
در زندان باز کنند
یا مشت‌هایت آن را که دیروز کشته‌اند
امروز با «زنده باد» جان دوباره ببخشند
راستش را بخواهی
دیگر به دست‌های تو هم اعتمادی ندارم
به هیچ کس و هیچ چیز اعتمادی ندارم
آن‌قدر که فکر می‌کنم هر که ایستاده است
لابد پایی برای دویدن ندارد
یا آن‌که می‌دود
پاهایش را
حتماً از پای جوخه‌ی اعدام دزدیده است

دیالوگ

 - سرگرم سر زلف نگار است دلم، در راه نگار بی قرار است دلم
استاد ریاضیات ما می گوید، مصداق (قضیه ی حمار) است دلم

+ آنان که دل خویش به تهمت بستند، با شیخ حساب جملگی همدستند
گیسوی نگار و بی قراری نه کم است، کم لطف به هم حمار و هم دل هستند

۱ مرداد ۱۳۸۹

دایره لغات

  آدمِ بدبختی كه خوب و مناسب و عالی و سالم و متناسب و رديف و هارمونيك و باحال و دلنشين و خواستنی و جذاب و گيرا و خوش‌مزه وخوش‌بو و خوش‌لفظ و خوش‌ساخت و ارضا‌كننده و راحت و زيبا و لذت‌بخش و خوشگل و تميز و حال‌جا‌‌بيار و مشتی و «مهم نيست» و پدرمادر‌دار و دُرُس درمون و باسواد و باكلاس و كلن صفت های خوب و گروهِ ديگری از كلمات همه تو ادبياتش OK اِه.

  بعله. Ok. به تنهايی. جایِ اين همه واژه.

۳۱ تیر ۱۳۸۹



اما صدايي كه از اطاق آبي مرا مي خواند , از آبي اطاق بلند مي شد.
آبي بود كه صدا ميزد.اين رنگ در زندگي م دويده بود.ميان حرف و سكوتم بود.در هر مكثم تابش آبي بود.فكرم بالا كه مي گرفت آبي ميشد.آبي آشنا بود. من كنار كوير بودم. و بالاي سرم آبي فراوان بود.روي زمين هم ذخيره ي آبي بود: نزديك شهر من معدن لاجورد بود.روي كاشيها , آبيها ديده بودم.در تذهيب قرانها , لاجورد كنار طلا مي نشست.با لاجورد مادرم ملافه ها را آبي مي كرد. و بند رخت تماشايي مي شد.

اطاق آبي / سهراب سپهري

۳۰ تیر ۱۳۸۹

باید آدم سوراخی عمیق باشد تا معنی خالی بودن را بفهمد

۲۹ تیر ۱۳۸۹

بعد یک وقت هایی هم هست برای من که تمام وجودم همه گوش می شود برای شنیدن نق و نوق هایت!

۲۸ تیر ۱۳۸۹

آن چنان تمنای لبخندت هست که با دو نقطه و پرانتز بسته نیز ، شاد می شوم

۲۲ تیر ۱۳۸۹


  می‌پرسی چرا اون‌همه بار لبخند زدم و گفتم «برات خوشحالم» وقتي داشتم آتيش مي‌گرفتم؟
  نه كه بخوام بگم روشن فكرم؛ نه. معذب بوده م و خجالت مي كشيده م از آتيش گرفتن‌م. انساني و اخلاقي ش اين بوده كه خوشحال باشم برات. و من داشته م آتيش مي گرفته م.
 

۱۶ تیر ۱۳۸۹

از سري قانون هاي طبيعت3

نان هميشه از سمتي كه به آن كره ماليده شده به زمين ميافتد.

يكي

۱۴ تیر ۱۳۸۹

دچار بي خوابي شده م و شب , در رختخواب, ازين پهلو به آن پهلو مي شوم.چراغ را روشن و خاموش ميكنم.سيگار را روشن و خاموش مي كنم.بالش ها و پتوها را كنار مي زنم.به نظرم مي رسد چشمهايم پر از سوزن شده است.از نظر سلامتي وضع بدي دارم.

گينزبورگ

۵ تیر ۱۳۸۹

من برای داشتنت
به سویت نیامدم
من فقط آمدم
چون نگران بودم که
نکند
تو هم مرا دوست داشته باشی...

سرها در گریبان است

۴ تیر ۱۳۸۹

هنوز هم خشم موج می زند در صدایش

می شود اوج خشم و نفرت اش از سیاست و تبعیض نژادی و هرچه که برایش می جنگید رادر این تراکِ " آنها به ما هیچ توجهی نمی کنند" شنید.



Rest in peace




۳ تیر ۱۳۸۹

انشاي تابستاني : از مينا بنويسيد و شكل او را هم بكشيد / شهيار قنبري

دوباره تابستان.عطر چاقاله. عطر زالزالک. فکر دوباره دیدن پلاژ غازیان. عصر مرداب. بوی ماهی کباب.اتاق, اتاق خالي,تمشک های وحشی.ماست کیسه ای امامزاده هاشم.کلاه حصیری.(...) ,دیوارهای سفید.بلال, بلال شیری.عکاس دوره گرد .قایق سواری.پرچم سیاه.تن های سوخته, جزغاله.تب.درد.رویای مینا.مینا جان.

اتاق من پر از تابستان است. اتاق من پر از پلاژ های حصیری است.اتاق من پر از نجات غریق است. اتاق من پر از بیرق های سپید و آبی است.اتاق من پر از بیلچه و سطل کوچک پلاستیکی است.اتاق من پر از ستاره های نمک بر ماسه است.اتاق من پر از موج های شبرنگ است.اتاق من از عطر آواز قایقران تنها, مست است.اتاق من پر است از بوسه های پارو بر کف, پر از جوانه ی برگ و علف.اتاق من سالن نپتون مُتل قوست .اتاق من فریادهای پیروزی فوتبال دستی ست.اتاق من پر از مسابقه ملکه زیبایی متل قوست.پر از دوچرخه های آبی.اتاق من به سپیدی هتل قدیمی رامسر است.اتاق من همه ی سر خوشی تابستان است. اتاق من خود دریاست.دریا خود میناست ,عشق ۱۵ سالگی. ما با مینا به کلاس بالاتر می رویم ,در کلاس اول بوسیدن ,نامه نوشتن, پرکشیدن و خندیدن و از خودگذشتن را یاد گرفتیم و عشق ورزیدیم. تابستان بود ما تازه بودیم.گریستن نمی دانستیم و می خندیدیم. این بود انشای ما در مورد مینا.

اما شکل او را نمی توانیم بکشیم چون اگر اندازهایش را بلد بودیم او را مثل دریا پشت سر جا نمی گذاشتیم.

لينك دانلود

۲۹ خرداد ۱۳۸۹

يك سري آدم هاي نفهم , الاغ , احمق و عوضي هم كه قبلا مي شناخت سر و كله شان پيدا شده, اما انگار جراحي پلاستيك انجام داده ند چون صورت هايشان از عشق تغيير كرده.عوضي هاي خوش قيافه شكل ساده و مهرباني پيدا كرده ند, و عوضي هاي بدقيافه انگار تو دل برو و عزيز شده ند و دارند پوليور اين ادم را تا مي كنند و جايي مي گذارند كه كثيف نشود.

هيچ كس مثل تو مال اينجا نيست / ميراندا جولاي

۲۸ خرداد ۱۳۸۹


  مَردُم موهاتونو بلَـند کنین. دور نیس اون روزی که خیابونا رو به رقص درآریم.

۲۳ خرداد ۱۳۸۹


  حقیقتِ ش اینه که من خسته م ازین همه -آگاهانه- سرِ ذوق آواردنای خودم. دلم می خواد یه کمَم بی دخالتِ خودم، کاملن متاثثر از عوامل بیرونی و محیطی سر ذوق بیام. ینی هیچ تلاشی نکنم. اصن حواسم نباشه، یهو به خودم بیام ببینم «سرِ ذوق اومده» ام؛ دارم خوشی می کنم.

۱۸ خرداد ۱۳۸۹

آدمهاي بايد

ادم هايي كه هستند.
همان هايي كه توقع ي نداري ازشان.
من همين ادمها را خواسته م.
هميشه. اصلن همين ادمها كم بودند توي زندگي من كه هميشه من پناه برده م به همان ها كه نبايد.
ادمهاي نبايد زيادند. ادمهاي بايد ؟
ادمهاي بايد همين بكس. نرگس.همين موسن.نسترن.ايدا كه سر چاراه آدم ميبيندش.
يعني محيا ومهرناز و سعدي خواني.
هميشه ناليده م كه من دوست صميمي ندارم. اصلن تو بگو من رفيق هيچي اينها نيستم چه برسد به گرمابه و گلستان.
ولي هستند.
همين كه وقت ناراحتي ميپرسند خوبي؟
همين كه وقتي نيستي ميپرسند كجايي؟
همين كه همه باهم ميريزند روي سرت.
من همين اگر كافي نبوده برايم و ته دلم ديده م هنوز جاي زخمم درد ميكند ولي لازم بوده برايم و دودستي چسبيده م اين زنجير را.
حالا كه موبايلم خاموش است. حالا كه ميدانم هيچ خبري نيست. حالا كه عزاي رفتنم را گرفته م.حالا كه عزاي ادمهاي زندگي م را گرفته م اگر همين چند نفر نبودند من از غصه ميمردم.
اصلن همين تلفن هاي گه گاه سعيد. همين دعواهاي بكس با ادم كه ميخواهد آدم باشم و نميشوم.همين نرگس كه هي حواسش هست.اسمس و زنگ زدن هاش. محبت هاش كه‌ ادم هي از خودش خجالت ميكشد.
باشي ها و تاريخشان و امير سجاد.
ديگه داره زياد ميشه و همين جا تموم. ولي خوشحالم. الان خوشحالم. خيلي.
از جهان عقب نشيني كرده م

به روي تخت خوابم

در كنار ديوار


ولي هنوز نميدانم

كه من رو به جهان دارم

يا پشت به جهان كرده م.

_بيژن جلالي_

۱۵ خرداد ۱۳۸۹


  بی چاره شعرایِ اوولِ کتاب شعر، که هیش کی اتتفاقی واشون نمی کنه، فالِ هیش کی نمی شن.
 

۱۴ خرداد ۱۳۸۹

نه نشاطی
چه نشاطی؟
مگه راهش میده غم؟!

۴ خرداد ۱۳۸۹

قضاوت باد
در قیامت گیسوانت
تقصیر من چه بود که نه متهم بودم و نه شاکی
تنها عبور می کردم از این قیامت غمگین
به امید آنکه شاید بخشوده شوم.....

۳ خرداد ۱۳۸۹

از سري قانون هاي طبيعت2

افراد دورند, چه در كنارتان, چه توي آينه بغلِ ماشين , توي آينه ي حمام, نامه, تلفن, چه برسد به فيس بوك و چت.

۲ خرداد ۱۳۸۹


  جیکّ و پیکِّ من با این زندگی تو دنیایِ کوچیکِ خودم -صرفِ نظر از اُفُق ها، دوردست ها،/ شما بگیر همین اطاقَم و حوالی ش، همین شهر،- همه از اینجا شورو می شه که سیاستِ ش برای من یک مساله ی احساسی یه. مثلِ فکرِ یک معشوق در من حوضور داره.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹


  آسمونِ خوش بختِ پارک پردیسان،
  که سیم آی برقش «مزیّن»ـَن، به یه عالم بادبادک.

.

می دانی ، کل قضیه یک طور بازیست که چه کسی می تواند درمقابل این همه موجِ ان در زندگی بیشتر بخندد ، بیشتر به تخمش باشد و خوشحال بماند ، به برنده هم هر چه بخواهد می دهند .

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

این دیگری ست که آهسته نبض مرا میزند.

یک روزهایی صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم اتاقم, اتاق نیست.
نان ,نان نیست.عسل شیرین است ولی انگار حافظه ی من مزه ی دیگری غیر از این به یاد دارد.
قبل از پیاده شدن از تاکسی بارها با خودم تمرین میکنم : " مرسی آقا.همین بغل پیاده میشوم." ولی همه ی کلمات آهنگشان غریبه به نظر می اید.
انگار تا قبل از آن روز" مرسی آقا" یک چیز دیگری بوده که حالا نیست.
برمیگردم خانه.. اتاقم هنوز اتاقم نیست و انگار کتابها را نمیشناسم. دمپایی هایم رنگشان عوض شده.. به خودم میگویم قرمز یک رنگ دیگری بوده قبل از این.
قیمه ی دست پخت مادرم را بالا می اورم و غر میزنم که نه! قبلن توی قیمه که لپه نمیریخته ند. پس چی می ریخته ند؟
میروم بخوابم.. از خودم بدم می اید که قیمه را بالا آورده م.برمیگردم توی آشپزخانه و توی دلم تمرین میکنم به مادرم بگویم دوستش دارم و اشتباه کرده م.اما
هی میگویم : "دوستت دارم" ولی یک اهنگ غریب و زشتی دارد این کلام که گفتنی نیست.قبلن" دوستت دارم" قشنگ تر بود.
پشیمان میشوم.برمی گردم توی اتاقم که هنوز اتاقم نیست و انگار دارم توی یک اتاق غریبه مثل اتاقهای هتل میخوابم و هی خوابم نمی بَرد و هی غلت واغلت میزنم. شک میکنم به اینکه مگر آدمیزاد این وقت از شبانه روز میخوابد و بیدار میشوم و دوباره به خودم شک مکنم.چند بار اسمم را صدا میزنم و شک میکنم که اسمم همین باشد.میترسم از خودم.میروم از توی سبد داروها قرص خواب آوری برمیدارم و همین طور بدون آب قورتش میدهم و حالت تهوع میگیرم.قرص را بالا میاورم و سبک میشوم.
دوباره برمی گردم توی اتاقم و دیگر مهم نیست اتاقم, اتاق نیست و اسمم اسم خودم نیست و اصلن خودم , خودم نیست و میخوابم .

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

بازی می کردیم و کشتی می گرفتیم.

هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند.بعضی روحی بودند, به روحِ خود مشغول بودند.
بعضي به عقلِ خود , بعضی به نفسِ خود.تو را بی کس یافتیم.همه ی یاران رفتند به سوی مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بی یارانم.
شمس

۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

مرا از این شهر ببر،
مرا به شهری میهمان کن که روشنایی اش آفتاب های همیشه باشد،
که اینجا چراغ هایش لباس هایم را آتش می زند،
که اینجا آتشبازی خیابان هایش خواب هایم را تکه تکه می کند .

باز هم نسیمِ مانو
کاش هرگز کسی زخم آدم را ندیده بود،
آنکس که در چشم آدم به زخم آدم می خندد،
کاش ندیده بود .

نسیمِ مانو

۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

یه خاطره با من باش
یه گریه مرورم کن

- آقامون داریوش میگه
به امید روزی که دولت‌مردان ما بفهمند صدای زن نمی‌تونه باعث تحریک آقایون بشه

- استاد شجریان

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

برسد به دست آقای اردیبهشت

اردیبهشت فواره های آتشفشان قشنگی بود
که سهم کوچکی از عطر تو را
برای خیال پرستوها به ارث گذاشت....

که چونان غزالی رهیدم

مرا عشق تاریک
            تا هر کجای سفر برد
به دشتی
             که بیراهه از آفتاب سرابش
                                ندیدم به جز نوش خندی
                                                              کناری گزیدم
لبی هم - که با فتحه ی فعل مصراع بالا -
چه افسوس
              بر دل
           کجا می توانم غنودن
           هوای سفر
           خُفیه گاهِ منِ خسته از آفتاب است
و راهی به آهی
که آفاقِ روشن
           مرا سخت افسرد
برای تو آن قصه هایی که سازم
                         نگویم
تو خود غصه های منی
از کمان ابروانت همان دم
                که چونان غزالی رهیدم
                                             رهیدم!



- علیرضا پنجه ای

۲۸ فروردین ۱۳۸۹

1

در فکر رنسانسی , یا درواقع در فکری که رنسانس را ساخت و رنسانس از آن برآمد, فرد , آدم , اصل کاری شد.

ابراهیم گلستان

۲۴ فروردین ۱۳۸۹

این روزها
نامه های پست نشده...زیاد می نویسم
شعرهایم پر از نقطه چین
لبخند هایم...چه بگویم...
این شب ها ستاره می شمرم یک تا هزار...
و ساعت که دوازده تا دوازده
کابوس هایم...چه بگویم...

۲۲ فروردین ۱۳۸۹

یادداشت ناتمام جوانمرگ شده

جدی نوشتن یعنی با بُغض نوشتن. جدی نوشتن یعنی زمانی که از بس رنجیده‌ای، کلمه‌ای را به یاد نمی‌آوری و با حروف غریبی می‌کنی. جدی نوشتن مثل وقتی است که ایستاده‌ای جلوی ناظم پرهیبت سال سوم دبستان و می‌خوای -مجبوری- دلیل غیبت‌های غیر موجه‌ات را بگویی‌ش. یعنی قطع شدن ریتم نوشتن‌ات، از گریه، یا حتی از فکر گریه. شاید که فکر گریستن از گریستن خیس‌تر باشد و غم‌آلودتر، همانطور که فکر نداشتن کسی وقتی هنوز هست، از نداشتن‌اش، گاهی، سخت‌تر و جان‌کاه‌تر می شود. کسی چه می‌داند؟ جدی نوشتن وقت جدال توست با لرزش دست، با شکی که سرانگشتان دارند،‌ وقت فرود روی حرفی‌، نقطه‌ای، علامت سؤالی، یا حتی برای نوشتن سلامی. جدی نوشتن مثل لحظات قبل از فال‌گرفتن است؛ که نمی‌دانی سرنوشتت به دست کدام بیت و کدام وزن و کدام قافیه افشا می‌شود، که نمی‌دانی حس‌ات با کدام کلمه و با کدام جمله و با کدام چشم، نوشته می‌شود و خوانده‌ می‌شود.
کاش سهم من از "تو"
دست هایت بود
تا روی چشم هایم می گذاشتم
و فردا را نمی دیدم

۱۷ فروردین ۱۳۸۹

تو ايستگاه امام خميني
  شاهين نجفي تو گوشش داد مي زد
  آدما هل ش مي دادن
  بچه فال فروش آستينشو مي کشيد
  زناي دست فروش شورت مي کردن تو چشماش
  اعتبار بيليطش تموم شده بود
  دستگا قرمز شد
  يهو همه جا آژير کشيد
  ريختن کشتنش
  رستگار شد
مي دوني؟ يك روز هايي هستند كه اصلن حيفم مياد زندگيشون كنم، امروز رو مثلن تو اون دم دم هاي عصر كه هوا معجزه مي كرد با پوست و بهار بود و سبز بود... اما تو نبودي.

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

در یک سیرک کار میکردم

بستن چمدان تازه اول کار است. دور ریختن عکسها, فراموش كردن خاطره ها, بو کردن بعضی لباسها و یاداوری هیستوری شان که فراموشی را نقض میکند , همه و همه از توان من خارج است. ترجیح میدهم چمدان و ساک را خودشان ببندند و همه ی بار و بندیل را بدهند دستم , سر و رویم را ببوسند بگویند : برو.

رپ

متاسفانه بسیاری از ترانه های سبک رپ فارسی که در ایران هم تهیه و تولید می شوند گویا در فضای ِ زننده میهمانی های مختلط اتفاق می افتند .

۱۳ فروردین ۱۳۸۹

كاش خر نبودم

من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم من خرم و ادامه دارد..

۱۲ فروردین ۱۳۸۹

گاهگاه ترس بَرَم می دارد که نکند همین حالا هم در بهشت ام و خودم خبر ندارم.

.

یک اصل نانوشته ای هست که می گوید وقتی منتظر یک نتیجه ی یک اتفاق هستید و دارید حالت های مختلف را کنار هم می گذارید و بررسی می کنید همیشه دقیقن آنطوری می شود که اصلن حدس نمی زده اید ، بعد یک کرمی در شما می افتد که به آن حالتی که می خواهید بشود فکر نکنید تا که مثلن بشود ولی متاسفانه همین فکر نکردن هم برای پیش نیامدن کافیست !
نبوغ و نوآوری دست سرنوشت انکار ناپذیر است ، لذت ببرید .

۸ فروردین ۱۳۸۹

حرفی نمانده جز اینکه
مادر
روزهاست
نمازش را نشسته می خواند

دنیا تیمارستانی ست و ..

گفت : " در دنیا شروع کردن آسان است . اما بیرون آمدن و خلاص یافتن دشوار".

فُضیل بن عَیاض , رحمه الله علیه

۵ فروردین ۱۳۸۹

هر وقت باران بارید
ابرهایِ آسمانِ آن حوالی چشم هایِ من است
خیسم نشوی
همـــــین!

۴ فروردین ۱۳۸۹

از سری فهمیدنی ها


کی میخوای بفهمی من چیزی رو که یه بار استفراغ کنم, دیگه نمیخورمش؟!

۳ فروردین ۱۳۸۹

و تو انگار کن که هرگز نبوده ای و من هرگز به نبودن تو بودن را چنین حقیر نینگاشته ام.

۲ فروردین ۱۳۸۹

از سری قانون های طبیعت

به سمت هر چیزی که در طبیعت بروی، از تو فرار میکند و از هر چیز که فرار کنی، به سمتت می آید. (دونقطه گریه)

۱ فروردین ۱۳۸۹

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی
حرف های تکراری
همین طوری گریه می کنند
زدن ندارند...

۲۹ اسفند ۱۳۸۸

89

بیا و عاشق ما باش

۲۸ اسفند ۱۳۸۸

می بینی که دورم , تو خوش باش


حيف که در بهشت کسی عرق نمی خورد . آن نهرهای مکدر شير و عسل از اين هر روز متروک و اه بر من بهتر نيست . به محدوده ی مستطيل رفقام افزوده شده . از اين سرمايه خوش ام . به غير آن نام هايی که اطراف تو اند ونادانی من بر آنها زياد است و نمی دانم کی اند و به درک اما مدام در قياس خودم با خودم ام . در اطمينان زياد تو به تو در عجب نيستم اما زياد هم بر من محتمل نيست . يعنی من نمی توانم از آن به خودم راه بگشايم .
"ن" / 1383
پرانتز باز
می نویسم "پرنده"
پرانتز را نمی بندم
بگذار پرنده آزاد باشد...

۲۷ اسفند ۱۳۸۸

روزگاری بود که نه غمِ عشق داشتم
نه غمِ سیاست
می توانستم در ابتدای زمین بنشینم وُ سُر بخورم
و به گالیله ی احمق ثابت کنم
که زمین نه گرد است
نه بیضی
و نه هیچ کوفتِ دیگری
فقط سُر است
ســـــــــــــــــــــــــــــــُر

۲۶ اسفند ۱۳۸۸

در زندگی زخم هایی هست که آدم نمی تواند جایش را به کسی نشان دهد؛
به همین دلیل رویش چسب زخم میزند.
اساسا شاید این درست تر باشد که بگوییم چسب زخم هایی هست که آدم روی زخم های ناجورش می زند.
باز سبزه همان سبزه و خاک همان خاک است
زمین همان زندان و
زمان همان زنجیرهای بسته به تو
و تو همان محبوس دیرینه ای
بهار همان زمستان است در سیمای دلقکی نو ...

۲۵ اسفند ۱۳۸۸

به زن گم شده ام...

نه.راست ميگفت.واقعا" تو را گم كرده ام.نمي خواستم اما.باوركن.شايد گم شدي دراين همه هياهو.تنها بودم.تنها بودي.من بودم و تو ورنگ هاي لرزان.او آمد و بقيه آمدند.هماغوشي هايش خيال انگيز بود و حضور آدم ها فريبنده.سال هم كه سال عادي نبود،خون بود واندوه و ترس...
رنگ ها پخته تر شد و فكرها هم.گم شدي بين تمام رنگ ها و يادم رفت بهانه ي تمام بوم هاي سفيد تو بودي.اين روزها خسته تر وتنها‌ تر از هميشه دنبالت ميگردم.هنوز هم تنهايم.پيدايت ميكنم اما.باور كن...
یادم میاد اون قدیما وسطای فوتبال های سر ظهر توی کوچه که می شد ، توپ رو از الکی مینداختیم تو خونه دختر ِ همسایه که شاید بیاد دم در توپ رو پس بده و زیر چشمی دید بزنیمش ، خیلی وقت ها هم خودش نمیومد ، یا اصلن از تو خونه توپ رو می نداخت تو کوچه ، اون موقع ها کافی شاپ و چت و وبکم نبود که .

۲۴ اسفند ۱۳۸۸

خط خطی میکنم..

تا کنارت بودم
به روبرویی ات نگاه میکردی
حالا روبرویت نشسته ام
چشمان کناردستی ات چقدر غمگین است

+++

میگریزم از خود
پناه می برم به تو
پناهگاهی روی خط زلزله

-قدسی قاضی نور-

۲۳ اسفند ۱۳۸۸

از من پرسیده ای زندگی چیست. مثل اینکه بپرسی هویج چیست؟
خُب هویج، هویج است و همین است که هست.

از نامه های چخوف به اولگا
بش دست نزن ، پاشو بتکونش
بعضیا مثل خاکستر سیگارند

۲۲ اسفند ۱۳۸۸

یادته می گفتم روزی که دیگه نوشتن به تو، آخرین مسکن هم اثر نکنه روز جالبی می شه؟
هر چند که همیشه شبه ؛
بی تابی وُ شب.
که امید سحری نیست
و روزی نیست.
و این همه شعر هی پشت سر هم، پشت سر هم؛
انگار اونایی که شعر می گفتن همش شعر همین شبا رو گفتن.
شاید حتی دوییده باشن یا گریه کرده باشن،
یا نمی دونم چی ...
ولی شعرا می گن هنوزهمون چیزا هست؛
بی تابی وُ بی تابی وُ بی تابی.
و گریزی انگار نیست از این همه بی تابی...
و هیچ کدوم از اون شعرا ، شاعرا نگفتن که چی کار باید کرد
داستان عشق دخترک فال فروش بازارچه سر کوچه مان اینگونه تمام شد که روزی متوجه شدم علاوه براینکه ایشان تحصیلات عالیه دارند آن هم در رشته معماری ، با یک آقای خوش تیپ ِقدبلندی هم آشنا شده اند و بعد از اون روز بود که پی بردم همیشه چیزها آن طوری نیستند که بنظر می آیند و این قضیه وقتی برایم کاملن جا افتاد که فردای آن روز از تمام آن بازار کذایی فقط داربست های سوخته از آتش سوزی دیشبش باقی مانده بود که آن هم تا شب جمع شد .‏
گیلاس ها  یکی یکی پر و خالی می شوند 
برایم فرقی ندارد آخرین چندشنبه  سال است
برای من سال تمام شد 
همان روز که تو رفتی
نمی دانم این سال جدید کی  از راه می رسد
مدت هاست منتظرم

اسفند87

زندگی هم

مهم نیست کنکورت را خراب کردی پسرم ، پدرت هم آنقدر ها هم عاشق علم و دانش نبوده وداشتن این چهار تا مدرک و تخصص را هم تمامن مدیون مادر قبلی ات هستم ، قرار بود با هم ادامه تحصیل بدهیم و بعد ازدواج کنیم اما نشد نه زنم شد نه ادامه تحصیل داد ، ادامه تحصیل زن می خواهد چه زنت بشود چه نشود .‏

۲۱ اسفند ۱۳۸۸

آبلوموییسم :

کیست که بتواند فرمان نیرومند «به پیش» را به زبانی بخروشد که بر روح روس ها اثر گذارد؟
قرن ها از پی هم می گذرند و میلیون ها خانه نشین سبک مغز و گران دست و سست حرکت در رخوتی عمیق فرو رفته اند و در سراسر خاک روسیه به ندرت کسی پیدا می شود که یارای بر آوردن این خروش نیرو بخش را داشته باشد.

گوگول

بهاریه

بهار آمد ، گل  و نسرین نیاورد

نسیمی بوی فروردین نیاورد


پرستو آمد و از گل خبر نیست

چرا گل با پرستو همسفر نیست


چه درد است این ، چه درد است این ، چه درد است

که در گلزار ما این فتنه کرده است


چرا در نسیمی بوی خون است

چرا زلف بنفشه سرنگون است


چرا سر برده نرگس در گریبان

چرا بنشسته قمری چون غریبان


چرا پروانگان را پر شکسته ست

چرا هر گوشه گرد غم نشسته ست


چرا مطرب نمی خواند سرودی

چرا ساقی نمی گوید درودی


بهارا خیز و زان ابر سبک رو

بزن آبی به روی سبزه نو


سر و رویی به سرو و یاسمن بخش

نوایی نو به مرغان چمن بخش


بهارا بنگر این صحرای غمناک

که هر سو کشته یی افتاده بر خاک


بهارا بنگر این کوه و در و دشت

که از خون جوانان لاله گون گشت


بهارا از گل و می آتشی ساز

پلاس درد و غم در آتش انداز


بهارا شور شیرینم برانگیز

شرار عشق دیرینم برانگیز


بهارا شور عشقم بیشتر کن

مرا با عشق او شیر و شکن کن


بهارا زنده مانی ، زندگی بخش

به فروردین ما فرخندگی بخش


هنوز اینجا جوانی دلنشین است

هنوز اینجا نفس ها آتشین است


دگر بارت چو بینم ، شاد بینم

سرت سبز و دلت آباد بینم


به نوروز دگر ، هنگام دیدار

به آیین دگر آیی به دیدار



ابتهاج

۱۸ اسفند ۱۳۸۸

وقتی می گویم:
دلم گرفته است
یعنی:
دلم گرفته است...
حتمن
باید فروغ باشم
تا جدی بگیری؟!

پاییز خدا

به گزارش موسسه تحقیقاتی ویلدرز در سوئد پس از سال ها تحقیق و بررسی دانشمندان گونه ای نادر از ماهی ها را در منابع تحت فشار نفت در اعماق زمین یافته اند که فقط در فشار و دمای بالا قادر به زندگی اند و در صورت خروج نفت از چاه به سرعت تجزیه شده و اثری از آنها باقی نمی ماند .
ساختار پیچیده عصبی این موجودات نشان دهنده حد بالایی از تکامل در آنهاست بطوری که هیچ تمایلی به جفت گیری نداشته و به احتمال زیاد این گونه خاص نوعی تک جنسی بحساب می آیند که در صورت تمایل می تواند به تعداد نیاز تولید مثل کند و این خود نیز یکی ازعوامل بقای نسل این گونه می باشد .
به گفته محقیقن ساختارژنتیکی این گونه از ماهی ها شکل تکامل یافته تک سلولی های موجود در بدن جانداران ماقبل تاریخ است و این چند میلیون سال فرصت مناسبی را برای آنها فراهم نموده تا در تنهایی و بدور از سایر موجودات گونه ی پیچیده و منحصر بفردی از حیات را تشکیل دهند و نیز فرم تکامل یافته ای از دستگاه تنفسی در این گونه از ماهی ها مشاهده شده که قادر است اکسیژن لازم را از تبدیل نفت خام به گاز متان بدست بیاورد .‏ به گفته محققان پیچیدیگی آفرینش این گونه ماهی خارج از توانایی خداوند بوده و این کشف جدید نقطه عطفی برای مخالفان آفرینش الهی بحساب می آید .‏

منبع
آسوشیتد پرس
مارس 2010
اون روزام ما نه دلی داشتیم
نه کسی بودیم
نه کاری داشتیم
پاییز و بهارم که دیگه اصلا حرفش رو نزن

۱۷ اسفند ۱۳۸۸

من كجا خوابم برد؟

بنويسم؟!نوشتن...
نوشتن راحت نيست براي من كه مدت هاست عادت كرده ام سهم كلمه هام رو در رنگ هام و روي بومم بريزم به جاي كاغذم.
روزهاي آخر سال همين طور كش مياد و من نيستم...‏
اصلا" نيستم.
حتي براي رنگ ها چه برسد به كلمه ها.‏

"من کجا خوابم برد ؟
یه چیزی دستم بود کجا از دستم رفت ؟
..."‏*‏


*حسين پناهي
یه وقتایی که دلم میگیره، دیگه ول نمیکنه.
بوی عیدی و توت و کاغذرنگی و ماهی دودیِ وسط سفره‌ی نون،
با همه‌ی چیزایی که باهاشون زمستونو سرمی‌کردم لای برف و سرمای این شهر گم‌شدن.

مثل همه‌ی اولین‌ها این پست هم همه‌ی اونی که می‌خوام نیست.

اهمیتی داره که امشب اسکاره و همه‌ی مردم دنیا می‌شینن به دیدنش؟
چون من ریاضی‌م خوبه
می‌تونم تا صبح بشینم بنویسم انتگرال... مشتق ... انتگرال ... مشتق...

بدون خستگی
- ایستگاه امام خمی ...
- تق ...
اینقدر محکم زد تو دهنش که صداش تا واگن یکی مونده به آخر ، که ما بودیم اومد
- ایستگاه بعد مول ...
- تق...
احساس کردم یه بغض خفیفی تو صداشه . نمی دونستم چه اصراری داره که این کارو بکنه .مرتیکه رحم و مروت نداشت ، خیلی محکم میزد ، صداش تا اینجا که ما بودیم میومد
- ایستگاه شهید بهشتی
دیرتر از اون چیزی که باید گفت، ولی این بار نزد . یه اعتراضی تو صداش بود که داشت تو اشک حل می شد ، داشت چیزی رو تلافی می کرد . مسافرا هم فهمیده بودن ، بعضی از زنا سرشونو انداخته بودن پایین ، سرخ و سفید می شدن ، بعضی از مردا هم رگ گردنشون ورم کرده بود ، ولی خوب ، کاری نمی شد کرد ، یه جورایی همه از راننده هه حساب می بردن .
- ایستگاه بعد همت
- ایستگاه بعد همت
- ایستگاه همت
- ایستگاه همت
- ایستگاه همت
- ...
دیگه تا ته خط صدایی ازش درنیومد
روم به دیفال بود.
دیفال افتاد تو طرح.
کوبیدنش.
قالیباف واستاد جلوش برام شکلک درآورد.
پشتش رو کرد بهم خم شد خودشو تکون تکون داد.
کارگرا کلنگاشون رو تو هوا چرخوندن.
من یه کلاه پشمی بزرگ سرم بود.
تونل زدن.
روم به تونل شد.
فیلماش هست.

۱۶ اسفند ۱۳۸۸

هزار و یک شب

هزار و یکشب خریده م..
قرار است هر شب بخوانم ش..1001 شب
..شاید که معجزه شد..
شاید هم مثل آن سرباز سینما پارادیزو , شب هزارم کتاب را بستم و رفتم..
دو نقطه وبلاگ