۴ خرداد ۱۳۸۹

قضاوت باد
در قیامت گیسوانت
تقصیر من چه بود که نه متهم بودم و نه شاکی
تنها عبور می کردم از این قیامت غمگین
به امید آنکه شاید بخشوده شوم.....

۳ خرداد ۱۳۸۹

از سري قانون هاي طبيعت2

افراد دورند, چه در كنارتان, چه توي آينه بغلِ ماشين , توي آينه ي حمام, نامه, تلفن, چه برسد به فيس بوك و چت.

۲ خرداد ۱۳۸۹


  جیکّ و پیکِّ من با این زندگی تو دنیایِ کوچیکِ خودم -صرفِ نظر از اُفُق ها، دوردست ها،/ شما بگیر همین اطاقَم و حوالی ش، همین شهر،- همه از اینجا شورو می شه که سیاستِ ش برای من یک مساله ی احساسی یه. مثلِ فکرِ یک معشوق در من حوضور داره.

۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹


  آسمونِ خوش بختِ پارک پردیسان،
  که سیم آی برقش «مزیّن»ـَن، به یه عالم بادبادک.

.

می دانی ، کل قضیه یک طور بازیست که چه کسی می تواند درمقابل این همه موجِ ان در زندگی بیشتر بخندد ، بیشتر به تخمش باشد و خوشحال بماند ، به برنده هم هر چه بخواهد می دهند .

۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

این دیگری ست که آهسته نبض مرا میزند.

یک روزهایی صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم اتاقم, اتاق نیست.
نان ,نان نیست.عسل شیرین است ولی انگار حافظه ی من مزه ی دیگری غیر از این به یاد دارد.
قبل از پیاده شدن از تاکسی بارها با خودم تمرین میکنم : " مرسی آقا.همین بغل پیاده میشوم." ولی همه ی کلمات آهنگشان غریبه به نظر می اید.
انگار تا قبل از آن روز" مرسی آقا" یک چیز دیگری بوده که حالا نیست.
برمیگردم خانه.. اتاقم هنوز اتاقم نیست و انگار کتابها را نمیشناسم. دمپایی هایم رنگشان عوض شده.. به خودم میگویم قرمز یک رنگ دیگری بوده قبل از این.
قیمه ی دست پخت مادرم را بالا می اورم و غر میزنم که نه! قبلن توی قیمه که لپه نمیریخته ند. پس چی می ریخته ند؟
میروم بخوابم.. از خودم بدم می اید که قیمه را بالا آورده م.برمیگردم توی آشپزخانه و توی دلم تمرین میکنم به مادرم بگویم دوستش دارم و اشتباه کرده م.اما
هی میگویم : "دوستت دارم" ولی یک اهنگ غریب و زشتی دارد این کلام که گفتنی نیست.قبلن" دوستت دارم" قشنگ تر بود.
پشیمان میشوم.برمی گردم توی اتاقم که هنوز اتاقم نیست و انگار دارم توی یک اتاق غریبه مثل اتاقهای هتل میخوابم و هی خوابم نمی بَرد و هی غلت واغلت میزنم. شک میکنم به اینکه مگر آدمیزاد این وقت از شبانه روز میخوابد و بیدار میشوم و دوباره به خودم شک مکنم.چند بار اسمم را صدا میزنم و شک میکنم که اسمم همین باشد.میترسم از خودم.میروم از توی سبد داروها قرص خواب آوری برمیدارم و همین طور بدون آب قورتش میدهم و حالت تهوع میگیرم.قرص را بالا میاورم و سبک میشوم.
دوباره برمی گردم توی اتاقم و دیگر مهم نیست اتاقم, اتاق نیست و اسمم اسم خودم نیست و اصلن خودم , خودم نیست و میخوابم .

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

بازی می کردیم و کشتی می گرفتیم.

هر یکی به چیزی مشغول و به آن خوشدل و خرسند.بعضی روحی بودند, به روحِ خود مشغول بودند.
بعضي به عقلِ خود , بعضی به نفسِ خود.تو را بی کس یافتیم.همه ی یاران رفتند به سوی مطلوبانِ خود و تنهات رها کردند. من یارِ بی یارانم.
شمس