۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۹

این دیگری ست که آهسته نبض مرا میزند.

یک روزهایی صبح از خواب بیدار میشوم و میبینم اتاقم, اتاق نیست.
نان ,نان نیست.عسل شیرین است ولی انگار حافظه ی من مزه ی دیگری غیر از این به یاد دارد.
قبل از پیاده شدن از تاکسی بارها با خودم تمرین میکنم : " مرسی آقا.همین بغل پیاده میشوم." ولی همه ی کلمات آهنگشان غریبه به نظر می اید.
انگار تا قبل از آن روز" مرسی آقا" یک چیز دیگری بوده که حالا نیست.
برمیگردم خانه.. اتاقم هنوز اتاقم نیست و انگار کتابها را نمیشناسم. دمپایی هایم رنگشان عوض شده.. به خودم میگویم قرمز یک رنگ دیگری بوده قبل از این.
قیمه ی دست پخت مادرم را بالا می اورم و غر میزنم که نه! قبلن توی قیمه که لپه نمیریخته ند. پس چی می ریخته ند؟
میروم بخوابم.. از خودم بدم می اید که قیمه را بالا آورده م.برمیگردم توی آشپزخانه و توی دلم تمرین میکنم به مادرم بگویم دوستش دارم و اشتباه کرده م.اما
هی میگویم : "دوستت دارم" ولی یک اهنگ غریب و زشتی دارد این کلام که گفتنی نیست.قبلن" دوستت دارم" قشنگ تر بود.
پشیمان میشوم.برمی گردم توی اتاقم که هنوز اتاقم نیست و انگار دارم توی یک اتاق غریبه مثل اتاقهای هتل میخوابم و هی خوابم نمی بَرد و هی غلت واغلت میزنم. شک میکنم به اینکه مگر آدمیزاد این وقت از شبانه روز میخوابد و بیدار میشوم و دوباره به خودم شک مکنم.چند بار اسمم را صدا میزنم و شک میکنم که اسمم همین باشد.میترسم از خودم.میروم از توی سبد داروها قرص خواب آوری برمیدارم و همین طور بدون آب قورتش میدهم و حالت تهوع میگیرم.قرص را بالا میاورم و سبک میشوم.
دوباره برمی گردم توی اتاقم و دیگر مهم نیست اتاقم, اتاق نیست و اسمم اسم خودم نیست و اصلن خودم , خودم نیست و میخوابم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر