آن سالها، هر سال دو بار پاییز می آمد
۲۸ مهر ۱۳۹۳
۱۷ آبان ۱۳۹۲
پاییزِ امسال
آن وقتها که فکر میکردیم سالهایی بوده که هر سال دو بار پاییز میآمده، گذشته. نشانش همین خرابههایِ خالی از سکنه و یاد و یادوارهها و آدمی که پرسه میزند از این نشان به آن نشان در لابلایِ خرابهها و خاکروبههایِ خاطراتِ شکستهبسته. دستِ بر قضا، آن آدم -که من باشم- هم خاطره-حفظ-کُنِ خوبی نیست. یادش نمیآید جزئیات را. کلّهاش آن قدر بریِ کلّیات درد میکند که خود به خود ریزهکاریها میدان پیدا نمیکنند برایِ جولان. خب، که چه؟ قصد گذاشتنِ نشانی بر نشانی قدیمی بود که انجام شد. به تاریخِ امروز، به وقتِ الان.
۲۲ شهریور ۱۳۹۰
۳۱ مرداد ۱۳۹۰
۲۴ تیر ۱۳۹۰
خستگی
۱۸ تیر ۱۳۹۰
۱۷ تیر ۱۳۹۰
۶ خرداد ۱۳۹۰
احساسات 3
قطعهاي در همايون
پرويز مشكاتيان
۲۰ بهمن ۱۳۸۹
این بود زندگی
عرض کردم لابد خیلی درد داشت،اینطور نیست؟
گفت گشنمه گشنمه
فرمودم خداوند روزی ات را بدهد
در آن لحظه فحش ِ بهتری به ذهنم نرسید
سپس
گربه ای که پای راست نداشت ایستاد
خداوند نگاه کرد
من رفتم.
۱۷ بهمن ۱۳۸۹
۱۹ دی ۱۳۸۹
۱۰ دی ۱۳۸۹
ضمیرهایغائبچندمشخص
بین واقعیت و کلمات دشمنی هست. وقتی دارم فکر میکنم یا میخواهم عمیقاً در حس خاصی فرو بروم، یا اصلاً قبل از، لحظاتی قبلتر از وقتی که هنوز کلمهء سیال توی ذهنم را ننوشتهام، اینجور وقتها آزادم. هرچقدر هم افکارم جزئی باشند و مختص، باز با کلماتی کلی تخیلشان میکنم، سر و کارم با رهایی مادرقحبهایست که مکمل حال خراب و بیحوصلهگیام میشود. حتی وقتهایی که دارم دوست داشتن را فکر میکنم؛ اینقدر شخصی و قوی. معمول است بین اذهان آدمها، که زیاد به خودشان موقع فکر کردن یا زندگی کردن زحمت ندهند. ناخودآگاه شکل زندگی ِ ما، اکتهای زندگی ما حامل چند معنی هستند و چند برداشت. نزدیک یا دور به نزدیکی یا دوریهای ذهن. اما وقتی میخواهم بنویسم باید بدانم این چند جملهء ذهنم را باید در چه کلماتی پیدا کنم. خِر کدام کلمه را بچسبم برای حرف زدن از تو، از دیگران، دنیا، دنیای فراموشکار. حالا من چرا دارم مینویسم و به خودم زحمت میدهم؟ من وقتی مینویسم «دیگر نمیتوانم توی زندگی دو کار را با هم انجام بدهم، هم عاشقی کنم و هم زندگی» من توی این طنز تلخ میفهمم دارم به چی میخندم؟ و گریهام را با زور میخورم؟ بعید میدانم. نمیدانم. این هم کشف من دربارهء کسانی که زیاد میشاشند. نمیدانم. شاید نمیدانم چه کلماتی را انتخاب کردهام. شاید نمیفهمم دارم خطرناک و مفلوک زندگی میکنم.
ترسهای بزرگ و ناکامیهای غمانگیز و چیزهای دیگر، مرا به کلی منصرف کرده از حضور فیزیکیام، از در معرض بودن و ارتباط برقرار کردن و جواب دادن، واکنش نشان دادن به محیط، طبیعت جاندار و بیجانِ عجیبتر از آدمیزاد، به همهچیز. به هر چیزی که به مناسبت بودنم، به بودنم مربوط ميشود. ترسهای من، مرا قدم به قدم دور کردهاند از آنها، کسان و چیزها. بعضی وقتها که ساده و مختصر به خودم آمدهام و دیدهام منصرف شدهام، حیرت میکنم. بعضی وقتها از این ساده مُردن، ماتم میبرد. از حرف نزدن و همیشه قایم بودن و نبودن و این متغییر بودن شخصیتی به نام من. به خودم میگویم چه تفاوتی پس باقی میماند بین من و حیوانهای دیگر ناطق؟ آنهایی که طبق اصل دنیا، فیزیکیاند و دنبال ابراز کردن فیزیکشان و متعلقات دیگرشان هستند؟ چه تفاوتی هست؟ بین من و کسی که من نیست، بین و من کسانی که «با هم معاشرت میکنند؟» آدم خودش میفهمد بعضیوقتها، که خطرناک زندگی میکند. حس میکند این دنیا و خیابانهایش برای او غیر چیزهایی هستند که دیگران... دیگر حالم را به هم میزند این دیگران...این دیگران لعنتی همیشه حرفربطهای نوشتهام را زیاد میکنند و مجبورم میکنند ژورنالیستی بنویسم و اصلن از قصه گفتن بیفتم. لعنت بهشان.
من مینویسم. به همین سختی. تا خلاص شوم از حرف زدن. تا روحی که درونم گرفتار است تا حد مرگ به قناعت برسد و مرا باور کند که دیگران را دوست ندارم. و بعد خب، دیگر چیز بیشتری نخواهد و به من قدرت نبودن و سکوت کردن بدهد. چیز سختی ازش میخواهم؛ مؤیدش همین حال خرابی که همیشه گرفتارشم. و داستانهایی که میبافم برای خودم. مثلاً ردیف مورچههای سیاه روی قسمت شکسته و پوسیدهء کابینت ظرفشویی من را یاد کسی انداخت که بیشتر عمرش را حرف زده، ولی تو میدانی هیچکدام از حرفهای خودش را نزده. روزمرگی میریند به نظریهپردازیهای من. این مورچهها، باقی جاها هم هستند: روی سینک ظرفشویی، روی میز پلاستیکی توی آشپزخانه، روی ظرفهای کثیف یا تمیزی که دیگران شستهاند، روی فلان و فلان و بیشتر جاهای یک خانهء محقر. من را یاد او میاندازد، یاد یک زن. به خودم میگویم زنی اینهمه حرف زده توی زندگیاش، اینهمه اکت داشته، عرق ریخته، جوانیوپیری کرده، بوده و دیده شده و عاقبت باید وقتی میآید توی آشپزخانه ردیف مورچههای مصممی را ببیند که افتادهاند به جان زندگیاش. این بینظمی و پلشتی را ببیند و اعصابش بریزد به هم، با دستمال خیس، عصبی و دلخراش، بیفتد به جان ِ ناقابل مورچهها. به جرم محقر کردن زندگیاش، به جرم مجسم کردن زجری که زندگی پنجاهسالهاش، علیرغم آن همه حرف و جوانیوپیری و اکت و سفید کردن مو، برایش داشته. یا چیزهای ساده دیگری که اگر جای من بود اینجا مینوشت. ولی نیست که بنویسد و خیال هم نمیکند کسی دوست داشته باشد قصهاش را روایت کند.
من اینها را میفهمم. آب چکه میکند از شیرهای فرسودهء ارزانقیمت، و از چند متر دورتر صدای خر و پف آدمیزادان میآید. آنهای خسته از این عمر. عمری که بهشان پاداش نداده و انگار سر ِ کارشان گذاشته. فقط میتوانند برای خلاصیشان بخوابند؟ فقط همینکار را میتوانند بکنند. و منی که شبها بیدارم و با ارواح مذبذب پیری و جوانیکردنها و حرفها و موسفید کردنشان بر میخورم، چیزهایی میشنوم و حرفهایی، نوشتههایی دستگیرم میشود. دیگر اینجور وقتها، آدمها شدهاند قصه؛ و باید برای نوشتنشان یا حتی برای شنیدنشان دقیقترین کلمهها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتنشان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. یاد چیزهای دور و نزدیک افتاد و از خارش گلو، به سبب بغض، باز به یاد چیزها و کسان دورتر و دورتر افتاد و سراغشان را گرفت. آدمهای سیگاری هیچکدامشان آدمهای خوشبختی نیستند. منظورم آنهاییست که از سینهشان صدای سوتی شبیهِ بیخیالی میآید و خر خر ِ خستگی. صدای اول صدای بیخیالی نیست البته، صدای بیحوصلهگیست و صدای دوم همان که نوشتم: خستگی. آدمهای سیگاری هیچوقت خوشبخت نیستند و دیر یا زود میمیرند. دیگر اینجور وقتها، آدمها شدهاند قصه؛ و باید برای نوشتنشان یا حتی برای شنیدنشان دقیقترین کلمهها را انتخاب کرد، موقع شنیدن یا نوشتنشان لرزید و بغض کرد و دنبال سیگار گشت. باید موقع نوشتن داستان اینجور آدمها زیاد مکث کرد، چه عجلهای داری؟ تو داری کسی را روایت میکنی که جدای ِ حرمت ِ قصه بودنش، قصهایست به غایت غمانگیز و کشدار. ضمیرهای غائبی که حتی صدای خمیازههایشان هم با آدمهای توی فیلم فرق میکند.
۲۷ آبان ۱۳۸۹
حالا یه موقعیت ... تك به تك با دروازهبان ... ضربه رو میزنه ... و گـــُـُـُـُـُـُـُــل
فرقی نداشت صبح باشه، عصر باشه و یا شب. همیشه انگار اون آفتاب لعنتی مثل یه گولۀ مذاب همه چیز رو نشونه رفته تا آب كنه. چمن تاب برمیداشت و خطهای سفیدش میرقصیدند. بازیكنها انگار از زیر دوش آب بیرون اومدند. داور وقتی در سوتش میدمید شبیه یك اژدها میشد كه از دهنش آتیش میباره. با این همه، هر هفته بازیها سر ساعت برگزار میشد. جمعیت روی سكوهای سیمانی پیچ و تاب میخوردند و فریاد میكشیدند و فحش میدادند. مثل همین الان. جمعیت خسته شده بود و طلب گل میكرد. وسط زمین ایستاده بود و نفسنفس زنان نگاهی به خط دفاع حریف كرد كه مثل یك دیوار گوشتی بود. كمی به سمت دروازۀ تیمش نزدیك شد و توپ رو ـ تقریبا به زور ـ از زیر پای یكی از مدافعانش درآورد. مدافع حتی نای اعتراض هم نداشت. جمعیت شروع كرد به «هو» كردن. توجهای نكرد. میدونست وقتی به دروازۀ حریف نزدیك بشه این «هو» تبدیل میشه به «هورا». دو تا از بازیكنهای حریف رو مثل آب خوردن جا گذاشت. جمعیت پیچ خورد به سمت دروازۀ حریف. فریاد مربیاش بلند بود " پاس بده ... پاس بده تو عمق ". باز هم توجهی نكرد. اگه بنا بود با پاسكاری گل میزدن تا الان پنج ـ هیچ جلو بودن. پروژكتورهای نیمهخراب ورزشگاه فقط سمت دروازۀ خودشون رو روشن میكرد. انگار با توپ داشت میرفت به سمت یه غار تاریك. حالا دیگه فریاد همبازیهاش هم دراومده بود " اینجا ... بده تو عمق ... اینور ... بیا ". توپ اما، انگار به پایش چسبیده بود. بدنش رو به یك سمت كشید و توپ رو به سمت دیگه انداخت. با همین یه حركت دو تا دیگه از اون دیوار گوشتی رو كم كرد. عاشق اینجور بازیگوشیها بود. البته كه مربی ممنوع كرده بود. اما الان فرق میكرد. این آخرین بازیاش بود. آخرین باری كه پاش به توپ میخورد. حالا دیگه جمعیت روی سر و كلۀ هم ریخته بودند و منتظر گل بودن. عربدههای «تیفوسیها» بیشتر از بقیه به گوش میرسید. با بالاتنۀ برهنه و تنی پر از خالكوبی، با یك قوطی آبجو در یك دست و یك پرچم در دست دیگه. دو تا از همتیمیها از گوش چپ و راست زدند به عمق محوطه جریمه. جلوش، انگار كه موسی عصاش رو به آب زده باشه، یهو شكاف برداشت و باز شد. یكی از همتیمیها بدون پوشش جلوی دروازه منتظر بود. اما باز هم پاس نداد. دیگه صدای مربیاش هم خفه شده بود. لبۀ كلاهش رو به دندون گرفته بود و گاز میگرفت. همۀ نیمكت، نیمخیز بودن. با یه تنۀ محكم آخرین مدافع رو هم جا گذاشت و با دروازهبان تك به تك شد. پسرك نفسش رو حبس كرده بود و منتظر بود. نگاهش كه كرد خندید. پسرك نفهمید چرا میخنده و گیج شد. همین كافی بود تا دریبل بخورد. حالا خودش مانده بود و دروازۀ خالی. دروازۀ افتخار. جشن و سرور. مستی و شادی. تمام میشد. فراموش میشد. نفسش بالا نمیاومد. عرق چالهها و چین و چروكهای صورتش رو پر كرده بود. جمعیت ساكت شد. خفه شد. محو شد. سكوهای سیمانی خالی شد. قلبش تیر كشید. مچاله شد و ضربانش دو برابر شد.
"هی ... "
توپ رو همانجا، در دو متری دروازۀ خالی ول كرد. به زحمت و خرخركنان برگشت و رفت سمت رختكن. چراغهای پروژكتور یكی یكی خاموش شد. هیكل چاق و كوتولۀ نگهبان ورزشگاه، از نزدیك محوطۀ جریمۀ خودشون با چراغ قوهای در دست نزدیك میشد.
" هی پیری ... دوباره كه سر و كلهات پیدا شد اینجا؟ "
پیراهن كهنهاش رو كشید روی صورتش و با دو تا دستش گوشهاش رو پوشوند تا نشنوه.
۲۶ آبان ۱۳۸۹
حاجی به شوق کدام کعبه قربانی کردی؟
به دریا می گویم: "تو را می خواهم"، جواب می دهد: من هم!
در خواب می گویم: "تو را می خواهم"، جواب می شنوم: من هم!
اگر یک روز به خدا بگویم: "تو را می خواهم"، زبانم لال، چه جواب خواهد داد؟
- آتش بدون دود، نادر ابراهیمی
۶ آبان ۱۳۸۹
۴ آبان ۱۳۸۹
مثل پرندهی حشرهخوار که روی بدن کرگدن زندگی میکند
۳۰ مهر ۱۳۸۹
احساسات (1)
بداهه نوازي "نوا"
داريوش طلايي
۱۶ مهر ۱۳۸۹
۱۲ مهر ۱۳۸۹
آقای دکتر
من قلبم را پرت کرده ام
زیر پای ماشینهایی که از بزرگراه میگذرند
یک تاکسی خالی
درست روی دریچه قلبم ترمز کرده
یک قلب دست دوم برایم سراغ داری؟
آقای دکتر
من چشمهایم را پاشیدهام توی رودخانهای
که پر از لنگه کفش و بطری نوشابه است
الان میوههای گندیده هم با آب میرسند
یک جفت چشم دست دوم برایم سراغ داری؟
آقای دکتر
من دستهایم را گره زدهام
به میلههای یک اتوبوس
حالا مسیر اتوبوس را فراموش کردهام
دستهای دست دوم، برایم سراغ داری؟
آقای دکتر
شعرم همینجا تمام شد
میخواهم روحم را پیش از اینکه پشت چراغ قرمز مسموم شود
پیش از اینکه توی جوب بیفتد
با یک کتاب شعر، چند قطره باران و یک لیوان شربت نعناع معامله کنم
یک مشتری خوب برای یک روح دست دوم سراغ داری؟
۲ مهر ۱۳۸۹
اگر بخوام حسّم رو به طور دقیق شرح بدم، باید بگم که مضوع ازینجا شروع میشه که یه مدّت زیادی حسِّ غالبم عذابِ وجدان بوده. ناراضی بودهم از خودم. و یک جور حسِّ گناهکاری تا تویِ لحظه های عیش و خوشیم راه پیدا کرده بوده. این جریانِ درونیم حالِ به طور کلّی و در شرایط عادیم رو بد میکرده. یعنی مادامی که مضوعی نبوده که ذهنم رو تا حدّ زیادی مشغولِ به خودش کنه و حواسم رو از عذاب وجدانی که داشته ام پرت کنه؛ عذابِ وجدان در من بوده.
بعد حساب کن من، یه آدمی با این تِمِ حسی، یه آدمی میاد تو زندگیم که حس میکردهم فضای ذهنی و کلماتیش نزدیکه به من و مث بقیه رقتانگیز و ترحّمبرانگیز نیست. و گفتن هم نداره که همه چیز همین حس کردنه. زمان که میگذره به خاطر رفتارش و اون کارهایِ خطّ قرمزی که ازش سر نمیزنه، پیشِ من میشه آدمی که من قبولش دارم.
از قضایِ روزگار، من میام از طرفِ این آدم دوست داشته میشم. احساسی که دارم،- جدایِ از این که همه زندگیم میشه رنگ و خوشی و کویر و دریا میبینم،- اینه که من جزوِ اون مواردی هستم که این آدمی که قبولش دارم به نظرش «خوب» و «قشنگ» اومده. و چون من این آدم رو -تکرار میکنم- جدا از دوست داشتن و متوجه بودن و غیره قبول داشته ام، این خوب و قشنگ بودن به چشمِ من جورِ دیگه یی میآد. ینی این حس بهم القا میشه که واقعن یه چیزی هست. این دوست داشته شدن و خوب و قشنگ تلقی شدن نه اون دوست داشته شدن و خوب و قشنگ تلقی شدنا.
اتفاقی که میفته اینه که در من حسّ خوب بودن جایِ بد بودن و زشت بودن و عذابِ وجدان داشتن رو تا حدّ زیادی میگیره و من حسّ خوبی در مورد خودم پیدا میکنم. متعاقبن به طورِ مثال اگر یک روزی موهام بوی شامپو بده و نرم باشه یا خوب ساز بزنم یا لباسای قشنگی پوشیده باشم یا یک کیلو لاغر شده باشم میتونم با خیال راحت از خودم و زندگیم لذت ببرم. بدون اینکه تو چشمم بزنه که چقدر زشت و ناقصم. واضحه که این مقوله برای من که پرِ اون حسای گناهکاری و غیره و ذلک بودهم یک دنیا میشه.
سرتو درد نیارم. خلاصه ی کلام اینکه وقتی میبینم طرف خیلی براش فرق نمیکنه کی و دوست داشته باشه و اون دقت و ظرافتی که من فکر میکردم داره رو نداره و ممکنه هرچیزی/ هرکسی به نظرش خوب و قشنگ بیاد و قابل ستایش؛ اون وخته که صد دنیا رو سرم خراب میشه حس میکنم از ارتفاعِ بلندی پرت شدهم به خودم میگم این همه سال پشتِ کی نماز میخوندهم؟ و حس میکنم که هرگز خوب و قشنگ نبودهم و هیچ ظرافتی در کار نبوده و از سرِ اتفاق بوده که من ستایش شدم و من همون هرچیزی/ هرکسی ام که میتونسته هر کس دیگه ای باشه و من بودم و هیچ قشنگی و خوبی یی در کار نبوده، هیعچ.
[خجالتزدهم و احساسِ حقارت و فریبخوردگی میکنم و نمیدونم که چه طور اونهمه حسِ خوبِ واهی که داشتم رو در خودم ماسمالی کنم.]
۳۰ شهریور ۱۳۸۹
۱۳ شهریور ۱۳۸۹
ابوعطا
درآمد ابوعطا
محمّدرضا لطفي
سايه روشن
درآمد ابوعطا
داريوش طلايي
درآمد ابوعطا
چهارمضراب ابوعطا
محمّدرضا شجريان+حسين عليزاده
۸ شهریور ۱۳۸۹
۲ شهریور ۱۳۸۹
۳۰ مرداد ۱۳۸۹
۲۹ مرداد ۱۳۸۹
نثاری به سیالیت جانهای بی قرار
روزی برای «نانی» جان میگفتم واژگان که زمانی ما را تسلی میدادند ، اکنون موجوداتی خیانتکارند
عادت به حرف زدن نداشت ، هر کلام را با نگاه های متکثرش پاسخ می گفت، آن روزها «بالهایش را کنار شاعری جا گذاشته بود»، در دل به من میخندید، و من راز را نمیدانستم
چرا باز دیوانهوار آنها را طلب میکنیم؟ و چرا این کنش را همچون سرمشقی به دیگر ابعاد زندگیمان نیز میگستریم؟ به عشقهامان، جداییهامان
واژگان میآیند و میروند، چیزی را در تو بر میانگیزند که نمیدانی بوده است یا نه؟! پیشاپیش مرز میان هر چیز را برداشتهاند، چنان بر تو واقع میشوند که اتفاق را از یاد میبری، فراموش میکنی بودهای یا نه
قسمتی از تو را میآورند، قسمتی را با خود میبرند، و در این استحاله حیرانی توست
که میخواهد به صورت شاهدانی نامعلوم دست ساید
معرفتش را فراموش کند
نتی باشد شبیه خندهای کوچک
که در میان هارمونی نتها ویران نباشد
نتی باشد در آرامش یک چیدمان، رو به روی تو
رو به روی تو
در موسیقی شفافیت بیشتری بود، در عطر زنانه شفافیت بیشتری بود
ناامنی کلمات از امنیت نت ها میآمد
در ناامنی کلمات زاده میشدم، در امنیت نت ها آرام میگرفتم
هنگام که شعر فارسی این ترانه را برای «نانی» جان مینوشتم، دستهی همسرایان را میدیدم که عروس را میبرند
در مکان ایستاده بودم، نمیدانستم، همان دم خود در جدایی بهسر میبرم
جداییهایی که از جنس کلماتاند، که گویی ما آخرین تنهایی هستیم که در پیکرشان هستی مییابند، خود اگر ازلی ابدی نباشند.
(+)