۳۱ تیر ۱۳۸۹



اما صدايي كه از اطاق آبي مرا مي خواند , از آبي اطاق بلند مي شد.
آبي بود كه صدا ميزد.اين رنگ در زندگي م دويده بود.ميان حرف و سكوتم بود.در هر مكثم تابش آبي بود.فكرم بالا كه مي گرفت آبي ميشد.آبي آشنا بود. من كنار كوير بودم. و بالاي سرم آبي فراوان بود.روي زمين هم ذخيره ي آبي بود: نزديك شهر من معدن لاجورد بود.روي كاشيها , آبيها ديده بودم.در تذهيب قرانها , لاجورد كنار طلا مي نشست.با لاجورد مادرم ملافه ها را آبي مي كرد. و بند رخت تماشايي مي شد.

اطاق آبي / سهراب سپهري

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر