۱۸ خرداد ۱۳۸۹

آدمهاي بايد

ادم هايي كه هستند.
همان هايي كه توقع ي نداري ازشان.
من همين ادمها را خواسته م.
هميشه. اصلن همين ادمها كم بودند توي زندگي من كه هميشه من پناه برده م به همان ها كه نبايد.
ادمهاي نبايد زيادند. ادمهاي بايد ؟
ادمهاي بايد همين بكس. نرگس.همين موسن.نسترن.ايدا كه سر چاراه آدم ميبيندش.
يعني محيا ومهرناز و سعدي خواني.
هميشه ناليده م كه من دوست صميمي ندارم. اصلن تو بگو من رفيق هيچي اينها نيستم چه برسد به گرمابه و گلستان.
ولي هستند.
همين كه وقت ناراحتي ميپرسند خوبي؟
همين كه وقتي نيستي ميپرسند كجايي؟
همين كه همه باهم ميريزند روي سرت.
من همين اگر كافي نبوده برايم و ته دلم ديده م هنوز جاي زخمم درد ميكند ولي لازم بوده برايم و دودستي چسبيده م اين زنجير را.
حالا كه موبايلم خاموش است. حالا كه ميدانم هيچ خبري نيست. حالا كه عزاي رفتنم را گرفته م.حالا كه عزاي ادمهاي زندگي م را گرفته م اگر همين چند نفر نبودند من از غصه ميمردم.
اصلن همين تلفن هاي گه گاه سعيد. همين دعواهاي بكس با ادم كه ميخواهد آدم باشم و نميشوم.همين نرگس كه هي حواسش هست.اسمس و زنگ زدن هاش. محبت هاش كه‌ ادم هي از خودش خجالت ميكشد.
باشي ها و تاريخشان و امير سجاد.
ديگه داره زياد ميشه و همين جا تموم. ولي خوشحالم. الان خوشحالم. خيلي.

۲ نظر: